♥️✨
خواهـرم!☺️
میدونستۍڪہیڪجواهرۍ؟
یہجواهرۍڪہداخلجعبہیـا
هـرچیزیڪہمحافظتڪنہازش،
همیشہسالمہوهیچخطوخَشی
روشنیست!
اینجعبہجواهر،همـانحجابو
چادرتوست،
ازمیراثمادرمـانمحافظتڪنیم!"
🍃¦⇠#تلنگرانه
🍃¦⇠#چادرانه
@parastohae_ashegh313
✨کلام ناب✨
🔔اگر میخواهید تاثیرگذار باشید...
#سالروزآسمانیشدنتمبارک
#شهیدحاجاحمدکاظمی🕊
@parastohae_ashegh313
بچہڪہبودیم
وقتۍمۍرفٺیمخونہدوسٺمون
مۍگفٺند:مامانٺمیدونہاینجایۍ!؟
نگرانٺنشہ؟
@parastohae_ashegh313
#دلتنگی💔
بال های خستهای که از پرواز جامانده.....
هوای پرکشیدن دارد.....
نیازمند نیم نگاهی است.....
نگاهی از #شهدا
دریغا که محروم است......😭
..................💔..................
@parastohae_ashegh313
▫️نماز شب در سیره شهدا
احمد یک عمر با دعا و نماز زندگی کرده بود؛ آن هم در دوره
فساد پهلوی. اذان که می گفت تمام بدنش می لرزید و کسانی که صدایش را می شنیدند، گریه می کردند. شهید قاسم سلیمانی عاشق اذانش بود. نمازها را هم پشت او به جماعت می خواندیم.
در هر فرصتی از جمع فاصله می گرفت و مشغول نماز می شد. هر چه اصرار می کردم که این چه نمازی است که می خوانی؟ پاسخی نمی داد. آخرش اصرارم به زبانش آورد. داشت قضاهای نماز شبش را می خواند.
#شهید_احمد_عبداللهی
نویسنده و راوی حمید شفیعی
#شبتون_شهدایی_
@parastohae_ashegh313
مسیر افلاڪ✨
از خاڪ میگذرد
خاڪے شوید
تا آسـمانے شوید ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊 #جان_فدا
#نسال_الله_منازل_الشهدا
@parastohae_ashegh313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#قسمت194
دو برادر
علي صادقي
جواد در حالي كه آب از ســر و رويش مي چكيد با تعجب به اطراف نگاه مي كرد. گفتم: چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند! .
-------------🌱🌱🌱--------------
در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آن ها سالم بودند خيلي خوشحال شديم. جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آن ها آمد و ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچه ها خوشــحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد. يك نفر آنجا دراز كشيده بود.
✨🌼✨🌼✨🌼
روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه مي كردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچه ها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم مي گشــتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
🌼•••@PARASTOHAE_ASHEGH313
#مناسبتی📚
✍شیر سامرا
شجاعت و دلیریهای مثالزدنی مهدی، دلیلی شد تا او را با نام «شیر سامرا» بشناسند در عملیاتهایی که در سامرا و نواحی آن انجام میشد، هر جا نیروها زیر فشار قرار میگرفتند و به تنگنا میرسیدند، از تیم عملیات ویژه میخواستند تا با نیروهایش به کمک آنها برود و غائله را ختم کند. مهدی خطشکن بود، همیشه در وسط میدان معرکه بود و سرانجام در تاریخ ۲۰ دی ماه سال ۹۳ و در دفاع از حرمین عسکریین در العوینات در ۴۰ کیلومتری سامرا توسط گروهک تروریستی داعش به شهادت رسید.
#سالروزآسمانیشدنتمبارک♥️
@parastohae_ashegh313
📕 #من_زنده_ام
" یکی از #بهترین کتاب ها درباره خاطرات #دفاع_مقدس "
🌸🌱این کتاب در حوزه اسارت و بخشی از خاطرات نانوشته 4 بانوی اسیر ایرانی به نگارش در آمده تا پاسخگویی بسیاری از سوالات بدون پاسخ در حوزه اسارت بانوان ایرانی در زندان های رژیم بعثی در دوران هشت سال دفاع مقدس باشد.
سی و چند روز بیشتر از حمله ی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بنات الخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثی ها اول که ماشین شان را محاصره می کنند، از خوشحالی پایکوبی می کنند و پشت بی سیم به فرماندهان شان اعلام می کنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی می گویند از نظر ما شما ژنرال های ایرانی هستید!
عنوان کتاب که بر روی جلد چاپ شده، دستخط معصومه آباد است. آن روز که برای فرار از بی خبری مفقودالاثری برای خانواده اش یا هر کسی که می توانست فارسی بخواند نوشته بود: «من زنده ام. معصومه آباد.»
ـــــــــــــــــــــ
@Yaa_zahra18
#من_زنده_ام #خاطرات_دفاع_مقدس
♡♡ @parastohae_ashegh313♡♡
#دلنوشته 🥀🕊
دلـی گرفته و چـشمی به راه دارم من
مخواه بی تو بمـانم گُنــاه دارمــ من …🍃
.
حاج حسین یکتا:
شهدا خواستن و میشد
ما میخوایم و نمیشه
+ چیکار کردیم با دلامونـــ😭
♥️@parastohae_ashegh313♥️
#بخش6
بهنــام، نوزاد را که به شــدت بي تابي مي کرد، در آغوش گرفت و به ســوي مســجد جامع دويد به آنجا رســید. مردم وحشتزده را ديد که نمي دانستند چه کنند. ده ها زن در حیاط مســجد نوحه مي خواندند و به ســر و صورت مي زدند. چند پاسدار جوان سعي مي کردند به مجروحین کمك کنند. امدادگران ـ زن و مرد ـ در حال پانسمان مجروحین بودند. بهنام به سوي يكي از دختران امدادگر رفت. نوزاد را به طرف او گرفت و گفت:«بیا خواهر، مادرش شهید شده.» دختر جوان، نوزاد را به سینه چسباند و بغضش ترکید. شهر يكپارچه آتش شده بود. بهنام معطل مانده بود که مگر عراقي ها چقدر توپ و خمپاره دارند که بي وقفه شهر را مي کوبند. کم کــم از حرف هــاي مردم فهمید کــه عراقي ها نه تنها به خرمشــهر، بلكه هواپیماهايشان به فرودگاه تهران و اکثر شهرها حمله کرده اند. از مدت هــا پیش، عراقي ها در مرز شــلمچه خیلي فعالیت مي کردند. هر روز صــداي درگیري آنها بــا نیروي مرزي به گوش مي رســید. هرچند مدت يكبار هم، توپ يا خمپاره اي ســرگردان در گوشــه و کنار خرمشــهر منفجر مي شد. شايعه هاي زيادي دهان به دهان مي چرخید. «انگار جنگ دارد شروع مي شود!» «مي گويند ده ها لشكر عراقي لب مرز شلمچه آماده ي حمله اند.» «کي گفت؟ تو خودت ديدي؟» «نه، شنیدم. همه مردم شنیدن.» «مي گويند دويستا تانك آماده ي حمله به خرمشهر است.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#بخش6
«خدا نكند جنگ شــروع بشــود! بعد از عمري آبرو داري، آواره ي کدام شهر و ديار بشويم؟» اما حال، حرف هاي ديگري به گوش مي رسید. «عراقي ها دارند به شهر نزديك مي شوند.» «خوش به حال آنهايي که زودتر فرار کردند!» «يعنــي تو مي خواهي فــرار کني؟ مي خواهي عراقي ها بیايند و شــهرمان را بگیرند و غارت کنند، حاشا به غیرتت!»«عراقي ها سگ کي باشند؟ خرمشهر را گورستان سربازانشان مي کنیم.» «اي بــرادر، کجاي کاري؟ آنها هزار هزار توپ و تانك دارند و ما در کل مرز، فقط چند تا ژ ـ ث و خمپاره انداز کوچك داريم.» پیرمردي از راه رسید و هوار کشید: «آهاي مردم... پانصد تا تانك عراقي دارند به شهر نزديك مي شوند!» «پدرجان، چرا مردم را مي ترساني؟!» «دروغم چیه؟ خودم ديدم!» بهنام مي ديد که مردم، هم ترسیده اند و هم حرف از مقاومت و ايستادگي در برابر دشــمن مي زنند. باور نمي کرد که خرمشهر به دست عراقي ها بیفتد. حتي دو روز پیش، صالی گفت که دو تا از بچه هاي ســپاه لب مرز شهید شده اند، باز باور نمي کرد که جنگي در کار باشــد. اما حالا مي ديد که جنگ شــروع شده؛ با تمام وحشت و کشتار و ويراني اش. بايد در برابر دشمن ايستاد.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#چادرانه❤️
شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم🌺🌺
#حجاب
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌺تکلیف ساقط شدنی نیست🌺
آوارگی و حیرانی سرنوشت اینهاست
گاهی در رملهای فکه
گاهی در خرابههای شام
زمانی در میان ویرانیهای سیل و زلزله
گاهی هم وسط کوچه پس کوچههای شهر برای روشنگری و تبیین...
پایان مأموریت بسیجی شهادت است
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم..
#نعمالرفیق🕊
🌺@parastohae_ashegh313🌺
🌹خدایا شهادت را نصیبم کن، دلم برای حسین خرازی پر میکشد،
دلم برای شهدا پرمیکشد..
🌹دنیا را رها کنید،
دنیا را ول کنید،
همه چیز را در آخرت پیدا کنید
و رضای خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت دهید.
#شهید_احمد_کاظمی_
#شبتون_شهدایی_
@parastohae_ashegh313
💠هر کس سراغ خدا را گرفت
و دلش تنگ بود
آدرس #شهدا
را به او بدهید ...
🌻خدایا بال پرواز میخواهم تا آسمان شهدا
سلام صبحتون بخیر 🌺
@parastohae_ashegh313
#فصل7
روزهاي آخر شــهريور، عده اي که ماشــین و پول داشتند، شروع به تخلیه ي شهر کردند. در آن روزها، بهنام و هاشم و دوستانش آنها را مسخره مي کردند. «اينها را ببین، دارند فرار مي کنند!» «آهاي آقافتحي، يكدفعه آجرهاي خانه ات را هم سوار ماشین کن و ببر!؟» «مجید تو هم داري فرار مي کني؟» «چــكار کنــم، بابام مجبــورم مي کنــد. مي گويــد عراقي ها حتمــي حمله مي کنند.» حالا با شروع جنگ، سرعت خروج مردم براي فرار از زير آتش دشمن، شدت گرفته بود. مادر بهنام دلش نمي آمد خانه را رها و فرزندانش را آواره ي شهر و ديار ديگر کند. هرچه فامیل اصرار مي کردند که آنها هم از خرمشهر بروند، اما مادر دلشبــه رفتن رضايت نمي داد. بهنام از اين تصمیم مــادر راضي بود. هرچه مادرش تشر می زد که از خانه بیرون نرود باز به خرج بهنام نمي رفت. «آخر بهنام جان، جنگ است. شوخي که نیست. بمان پیش ما.» «پس چرا ديگران مي جنگند؟» «آنها پاسدارند، آموزش ديده اند، بزرگترند و توان جنگیدن دارند.» «خُب من هم مي توانم. من قهرمان کشتي ام. زورم اينقدر مي رسد که سلاح بردارم و بجنگم. کارم هم خیلي درست است!» مادر در برابر سماجت بهنام کم مي آورد. حتي توپ و تشرش هم نمي توانست مانع از بیرون رفتن بهنام شود. با شروع جنگ ســیل آوارگان که قبلا ًاز روستاهاي اطراف سرازير خرمشهر شده بود، حالا تغییر مسیر داده و همراه با مردم بي بضاعت که پول کرايه دادن نداشــتند، به سوي ماهشــهر و اهواز روان بود. خیلي از مردم نمي دانستند کجا بروند. بهنام بارها در جاده ي خروجي خرمشهر به سوي ماهشهر، مردم آواره اي را ديــده بود که به راننده ي کامیون ها و وانت ها التماس مي کردند تا آنها را هم سوار کنند.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313