eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۲۳ پاهاي حمود متلاشــي شده بود. تكه پارچه اي میان دندان هايش گرفته بود و گازش مي گرفت. از شــدت درد، عضلات صورتش منقبض و انگشــتان چنگ شــده ي دستش سفید شــده بود. بهنام گشت و از داخل يك ساندويچي ويران شــده، چرخ حمل جعبه هاي نوشــابه پیدا کرد. حمود را سوار چرخ کرد و هل داد. زمین پر از تكه پاره هاي آجر و ترکش توپ و خمپاره بود. کف کتاني مندرس بهنام ســوراخ شــده بود و بر جاي پايش لكه هاي خون ســرخ جا مي انداخت. حمود، طاقت از کف داد و شــروع کرد به ناله کردن. بهنام که خیس عرق شده بود، نفس نفس زنان گفت: «الان مي رسیم، طاقت بیاور!» دلش نمي آمد به پاهاي متلاشــي شــده ي حمود نگاه کنــد. حمود ديگر پا نداشــت. از زير زانو، چند تكه پوســت و گوشت و استخوان شكسته برجا مانده بود.به مسجد جامع رسید. اوضاع از روزهاي پیش ملتهب تر شده بود. بهنام، حمود را تا کنار چادر امدادگرها رساند. يكي از دکترها که از بي خوابي چشمانش سرخ و متورم شده بود، سريع يك آمپول مسكن به حمود تزريق کرد. بهنام به گوشــه ي حیاط رفت، تكیه به ديوار داد و نشســت؛ ديد که شــیخ شريف باز هم با زن ها جر و بحث مي کند. «ديگر ماندن شما جايز نیست، بايد برويد.» «نه حاج آقا، مي مانیم.» «چرا لجبازي مي کنید؟ عراقي ها دارند مي رسند.» بهنام از زور خستگي خوابش برد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
حاجات مردم و نعمت خدا جمعي از دوستان شهيد گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم وکله پاچه را به آن ها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل مي شناختند.آ نهاخانواده اي بسيارمستحق بودند.بعده ما براهيم را رساندم خانه شان. 💓💓💓 بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود! از شــوق نمي دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد مي زدم و مي گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته! ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
🍃شب نیمه شعبان سال ۹۰ بود که علی ضربه خورد .. 🌹همون طور که وسط خیابون افتاده بود،یه پیرمردی اومد نزدیک و بهِش گفت: پسرم، به شما چه ربطی داشت که دخالت کردی؟؟؟! علی با اون حالش جواب داد: حاج آقا! فکر کردم ناموس شماست، از ناموس شما دفاع کردم...😔 🦋 ♥️ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا در دفاع از دینت دویدم ، جهیدم ، خزیدم ، گریستم ، خندیدم خنداندم و گریاندم افتادم و بلند شدم کریم حبیب ، به کَرَمت دل بسته ام . - شهید سلیمانی - 💌 بخشی از وصیت‌نامه @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘 « » روایتگر بخشی از زندگیِ سراسر شهامت و رشادتِ سردار است. شهیدی خستگی‌ناپذیر در رسیدن به آرمان‌های والایش. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم. @parastohae_ashegh313