eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 برای شهید شدن شرط اول شهیدانه زندگی کردن است. مال و جوونی و آبرو و راحتی و هرچیزی که خیلی دوسش داری رو در راه خدا بده بعد خودش تو رو می‌خره! دقیقا همون کاری که شهید ادواردو آنیلی انجام داد. @parastohae_ashegh313
شهیدحبیب الله رستمی/متولدسال۴۱ استان فارس.شهرستان کازرون.بخش خشت/شهادت ۲۸ اسفند۶۱🌺 فرازی از وصیت‌نامه شهید: «به آن‌هایی که پشت جبهه هستند بگویید که جبهه، دانشگاهی است الهی که هم آزاد است و هم در سراسر جهان، چنین دانشگاه و مکانی وجود ندارد و درحقیقت اینجاست که زندگی معنای واقعی به خود می‌گیرد. اینجا بوی شهادت، بوی بهشت و بوی عشق می‌دهد. اینجا انسان محضر امام زمان (عج) است، اینجا نور الهی تابیده است. گمراهان را راهنمایی کنید و با مغضوبین تا پای جان و آخرین قطره خون بجنگید و از روحانیت مبارز تا پای جان و تمام وجود حمایت کنید. همیشه گوش به فرمان امام باشید و زبان خودتان را کنترل کنید و از تمام برادران و خواهران دانش‌آموز می‌خواهم که سنگر مدرسه را حفظ کنند چرا که دشمن عقیده دارد، فرهنگ ما را به انحراف بکشاند و این شعار نیست بلکه یک حقیقت است...» @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 | انیمیشن زیبا از شهیدی که بهش میگفتن اوس عبدالحسین 🚳 عمو موتور گازی تو اینجا نبند! فرمانده تیپ داره میاد! @parastohae_ashegh313
این ، برگی پرافتخاراز سرگذشت خلبان است. 🔷 او یکی از سرداران شجاع و فداکار ایرانی از خطه شیراز بود که در کنار سایر فرماندهان و سربازان غیور این مملکت، عاشقانه جنگید و به عهد و میثاق خویش عمل نمود، و به ‌خاطر ایمان عمیقش جان شیرین را آشکار و صریح بر سر هدف والایش گذاشت. شنیدن این کتاب سراسر عشق، خالی از لطف نخواهد بود. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🩸 بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸 🕊زیارتنـامـه ی 🕊 🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱 🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸 🌷@parastohae_ashegh313🌷
یادش گرامی روی حفظ خیلی حساس بود. می گفت شهید شوم آن دنیا یقه ی کم گذاران برای حجاب را می گیرم... بله حجاب را باید مراقبت کرد (هم ایجابی و هم سلبی) تا مرزهای ایمان مثل مرزهای کشورمان حفظ شود و وای به حال مسوولینی که در روز قیامت مدعی العموم دادگاهشان ، شهدا باشند. 🌷@parastohae_ashegh313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۳۰ همه زخمی وخونیبودند، اما در ســكوت به او نگاه مي کردند. وانت حرکت کرد. صالح نمي دانست چرا آنها اين طور نگاهش مي کنند. خنديد و گفت: «بالاخره ما هم مجروح شديم...!» ناگهان چشــمش به بهنام افتاد. بهنام غرق به خون، سرش بر زانوي محمود معلم بود. چشــمان محمود مجروح و صورتش سرخ از خون بود. داشت موهاي بهنــام را نوازش مي کرد. صورت و پیراهن آبي و چهارخانه ي بهنام خوني بود و داشت خِرخِر مي کرد. چشمانش بسته بود. تمــام نگاه ها به صالــح و بهنام بود. بهت زده در انتظــار واکنش صالح بودند. صالح خزيد جلو و جیغ ـ ناله اش را باد برد: «بهنام، بهنام...» وانت زير آتش دشــمن به ســرعت حرکت مي کرد. صالح کنار محمود معلم نشست و سر بهنام را به آغوش گرفت. چشمان بهنام نیمه باز و سیاهي چشمانش رفته بود. صالح ناله مي کرد و بهنام را صدا مي زد. «بهنام، منم صالي. به خاطر خدا جوابم را بده. بهنام، چشمانت را باز کن. تو را به خدا به من نگاه کن...» براي يك لحظه انگار که بهنام صداي صالح را شــناخت. پلك زد و عضله ي گونه اش لرزيد. «بهنــام، کاکا، منم صالي. فقط يك اشــاره کن. بهنام، مگر نگفتم از ســنگر بیرون نیا. مگر نگفتم تو مقر بمان. به من نگاه کن، بهنام جان...» صالح، بهنام را به آغوش کشــید. از خود بي خود شده بود. وانت از خرمشهر خارج شد و به سوي آبادان سرعت گرفت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فصل۳۰ صالح مي ترسید بهنام آسیب ببیند. از اين که با بهنام تندي کرده بود، در دل ناراحت بود و به خودش ناسزا مي گفت. به طرف افشــار و بچه ها رفت. قرار شــد فريدون دشــتي و يــك نفر ديگر، بالاي يكي از پشــت بام ها بروند، ديده باني کنند و با بي ســیم به بچه هاي واحد خمپاره انداز گرا بدهند تا عراقي ها را بكوبند. صالح و ديگران درباره ي چگونگي حملــه به تانك هــاي عراقي صحبت مي کردند که صداي ســوت خمپاره آمد و پشــت سر آنها منفجر شــد. صالح از موج انفجار به هوا پرت شد و با کمر روي زمین افتاد. سريع فانسقه و بند حمايل و کوله اش را باز کرد. مي دانست که يك وانت نزديك فرمانداري اســت. از قبل فكر چنیــن حادثه اي را کرده بود و يك ماشین براي روز مبادا در جاي مطمئن و دور از خطر گذاشته بود. لنگ لنگان به طرف فرمانداري دويد. بین راه، محمود معلم را ديد که ترکش به چشمانش خورده و صورتش غرق خون بود. صالح مي دويد که ناگهان پايش جــا خالي داد، با صورت زمین افتاد. به پايش نگاه کرد. ديد که ترکش به چند جاي پاي چپش خورده و اســتخوان مچش شكســته. گرم بــود و هنوز دردي احساس نمي کرد. هرچه کرد، نتوانست راه برود. متوجه شد که ران پاي راست و چند نقطه ي ديگر بدنش هم ترکش خورده. ســعي کرد ســینه خیز جلو برود. يك وانت قرمز رنگ از راه رســید. وانت نگه داشــت. چند نفر پشــت آن بودند. صالح به زحمت بلند شــد. ديد که وهاب خاطري پشــت فرمان اســت. صالح گفت: «بچه ها مجروح شده اند.» «سوار شو، همه را سوار کردم.» صالــح به کمــك يك مجروح ديگر خود را بالا کشــید. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
روزهاي آخر علي صادقي ،علي مقدم اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. 🌺🌺🌺🌺 گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت مي كنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه مي ري!؟سردت نمي شه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت مي بيني؟! توقع اين ســؤال را نداشتم. 🌺🌺🌺🌺 چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند @parastohae_ashegh313
اصحاب آخرالزمانی ... یالیتنا کنا معک را اینها چه خوب در عمل نشان دادند به حسین زمان... @parastohae_ashegh313
؛ دعای قنوت🤲 : ٩٣/١٠/۲٨ 🌹 علاقه عجیبی به خانواده شهدا داشت امکان نداشت به همراه ایشان به سرکشی خانواده شهدا برویم و دست پدر شهید را نبوسد. بارها دیدم سردار دست فرزند شهید را میبوسید و به این بوسه افتخار میکرد مواقعی که در نماز کنار ایشان می ایستادم بلا استثنا می شنیدم که در نمازهایش دعای «اللهم الرقنا توفيق الشهادة في سبیلک» را میخواند. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
« » روایتی است داستان گونه از زندگی مهندس که پیوند علم و ایمان را در حماسه دفاع مقدس به تصویر می کشد. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم. @parastohae_ashegh313