eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۵۲ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، 🌷اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، 🌷 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم مدافع حرم ْ @parastohae_ashegh313
یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و میروند، رسید به چراغ قرمز... ترمز زد و ایستاد... یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد: الله اکبر و الله اکــــبر… نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب! اشهد ان لا اله الا الله… هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟! قاطی کرده چرا ؟! خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: “مگه متوجه نشدید؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !” ‎‌‌‌‌‌@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - پنجاه و سوم اوج مدیریت و مظلومیتش ، عملیات خیبر بود. کلی فرمانده گردان و مسئول واحد از دست داد. جانشینش شهیدشد، فرمانده های رده بالای لشکرش مجروح شدند، خودش ماند وجزیره ، و آتش سنگین عراق که از زمین و آسمان می بارید. با این حال مقاومت کرد. امام خواسته بود جزایر حفظ شوند. عملیات که تمام شد آمد عیادتم . گفت (( حاضر بودم توی جزیره بمونم و شهید شم تا جنازه م یک متر از خاک جزیره رو حفظ کنه و حرف امام روی زمین نمونه.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین .. @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
خواهــر بزرگــم ایــران، در تهــران زندگــی می کــرد، علی و رضا، کوچک بودند و با اجازه ای که حسین داد، هر روز برای پختن غذا و خرید و آماده کردن بچه ها بــرای مدرســه، صبــح تــا غــروب پیش مــادرِ خانه نشــینم بودم. آقام بیســت روز یک بار می آمد و دو، سه روز می ماند و می رفت. حســین بــرای تشــویق بیشــتر مــن بــرای کمــک بــه مادرم یک راســت بــه خانۀ مادرم می آمد و اگر ظرف نشسته مانده بود، از چاه آب می کشید و سر حوض می نشســت و ظرف ها را می شســت. لباس ها را روی طناب پهن می کرد. ســینی بزرگ را می آورد و مثل کدبا نوها، برای قورمه سبزی، سبزی خُرد می کرد. مامان که این صحنه ها را می دید، کِشان کِشــان تا لب مهتابی می آمد و از همان بالا، با صدایی که لرزش خفیفی داشت، می گفت: «حسین جان الهی قربونت برم، عزیزم تو چرا داری کار می کنی؟ پروانه نذار بچه ام این قدر ما رو شــرمنده کنه.» حسین می خندید و با ساتور روی سبزی ها می زد. هرچه زمان می گذشــت، حســین در چشــم و دلم بزرگ و بزرگ تر می شــد. برای دیدنش لحظه شماری می کردم. وقتی می آمد، خانه پر از نشاط می شد حتّی مامان، دردش را فراموش می کرد. برای علی و رضای کوچولو هم جای خالی پدر را پر کرده بود. دُولا می شد و به علی و رضا می گفت: «سوار شید.» و طول اتاق را چاردست وپا می رفت و می آمد. وقتــی از خانــه می رفــت شــادی هــم می رفــت. دلتنگــش می شــدم امــا چــون می دانستم دنبال فعالیت پنهان سیاسی است، حرفی نمی زدم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
او از همه طیف دوســت و رفیق داشــت که بیشترشــان مؤمن و انقلابی بودند. با چند نفرشــان ازجمله با دکتر باب الحوائجی رفت وآمد خانوادگی داشتیم. خدا به دکتر یک نوزاد داد و قرار شد ما برای یک میهمانی به باغی در «درّۀ مرادبیک» برویم. این میهمانی، نشســت سیاســی بود که اگر لو می رفت گروه متلاشــی می شــد. در مســیر باغ، مأموران حکومتی، جلوی ما ســبز شــدند و همه را دســتگیر کردنــد و بازجویــی شــروع شــد. اول تمــام لباس هایمــان را گشــتند. اعلامیه های ضد شاه، داخل قنداق بچه پیچیده شده بود. خانمِ دکتر می لرزید و نگران بچّه اش بود. اگر دست مأموران به اعلامیه ها می رسید، زندانی شدن همــۀ مــا حتمــی بــود. تنهــا جایی که مأموران نگشــتند، همان قنــداق بچه بود. وقتــی برگشــتیم حــال مامــان هم برگشــت. فشــارش افتاد. دکتــر باب الحوائجی بالای سرش آمد به حسین گفت: «داره می ره.» حسین به عمه اشاره کرد که «بچه ها رو ببرید خونۀ منصورخانم.» نمی خواست رضا، علی و افسانه، جان دادن مادرشان را ببینند گریه امانم را بریده بود. مامان پیش چشمم پر کشید و رفت. حال من مثل حال مادرم در زمان شنیدن خبر فوت دایی بود. گفتم: «بعد از مامان نمی خوام زنده بمونم.» حســین بــا اینکــه زن دایــی و مادرزنــش را از دســت داده بــود، ولــی کمتر از من نمی ســوخت. فقط گریه نمی کرد توی این دو ماه زندگی، به صورتش که نگاه می کردم از درونش خبردار می شــدم. داشــت مثل شــمع، ذره ذره آب می شــد، ولی به من روحیه می داد. می گفت: «آجی خیلی زجر می کشید، خودش از خدا خواست که بره. ما هم باید تسلیم به حکم حق باشیم.» کلمه، کلمۀ حسین مثل آب روی شعله های آتش دلم بود و آرامم می کرد. دو روز بعد وقت تدفین، آقام از ســرویس آمد وقتی همه جا را ســیاه پوش دید، فرو ریخت و شــوکه شــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
👌اقدام خوب یک مغازه دار مومن... 🌿روزی دست خداست، به حرمت خون این فرد عزیز و مؤمن پاسخگوی خواهران بی حجاب نیست ! @parastohae_ashegh313