eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
ســر بیشــتر کوچه ها، حجلۀ شــهید گذاشــته بودند. شهدای عملیات جدیدی به نام رمضان. حالا فهمیدم که چرا حســین نمی توانســت بیاید. کم کم جای خالی حسین را برای ما حاج آقا سماوات و همسرش پر کردند. حاج آقا هر روز دم غــروب برایمــان نــان ســنگک مــی آورد. ماه رمضان بود، وهــب زولبیا، با میه می خواست. تهیه می کرد و به خانه می داد. پیغام های حسین را هم می رساند کــه دارد نیروی هــای تیــپ محمــد رســول الله را بــرای مقابله با اســرائیلی ها که به جنوب لبنان حمله کرده اند، از مهرآباد به سوریه می فرستد. پرسیدم: «حسین هم می ره؟!» جواب داد: «اگر بخواد بره حتماً سری به شما می زنه.» روز آخر ماه رمضان بود، روز جمعه و روز قدس. سر ظهر داشتم مهدی را شیر می دادم که انگار زلزله شــد. ســاختمان لرزید و صدای انفجاری مهیب شــهر را لرزاند. رفتم ســر پشــت بام و تودۀ عظیم و ســیاهی که مثل قارچ از وســط شــهر بــه آســمان می رفــت را دیــدم. محــل نمــاز جمعه در اســتادیوم ورزشــی بمباران شده بود. آن روز بیش از 021 زن و بچه که روی سجادۀ نماز نشسته بودند، قطعه قطعه شدند. بمب وسطشان خورده بود. خواهران حسین، منصور و اکرم شاهد این صحنه بودند و قطعه های گوشــت را از گوشــه وکنار جمع کرده بودند. و عصر همان روز با حالت رنگ پریده آمدند. خسته بودند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
رفته بودند گورستان برایشســتن شــهدا. اکرم خانم که به آب و آب کشــی، دقیق و حســاس بود، با لیف و کیســۀ حمام و ســنگ پا، پیکر شــهدا را شســته بود. منصورخانم می خندید و می گفــت: «پروانــه، نبــودی ببینی، اکرم برای شــهدا ســنگ پا می کشــید. خوش به حال مرده یا شهیدی که اکرم اونو بشوره. مثل برف سفید و تمیز می شه.» اکرم هم که هنوز توی حال و هوای غسالخانه بود، پشت دستش می زد و برای من، از دست وپاها از بدن جدا افتاده، و از دخترکانی که هنوز هویتشان معلوم نشده بود، می گفت. عملیــات رمضــان تمــام شــد. مــاه رمضان هم تمام شــد. شــهدای بمبــاران نماز جمعه دفن شدند و حسین آمد. مهدی 71 روزه بود. یک چشــم حســین خندان و چشــم دیگرش گریان بود. خنده برای آمدن مهدی و گریه برای رفتن حاج محمود شهبازی. مهدی را بغل کرد و دهنش را نزدیک گوشش برد و برایش اذان و اقامه خواند. گفتم: «از وهب آروم تره.» گفت: «حتماً تو آروم بودی که مهدی هم آروم تره.» به جای پاســخ نگاهش کردم، یک نگاه معنی دار. از همان نگاه، پاســخم را شنید و لحنش را تغییر داد: «می دونم که این چند ماه که نبودم به تو، چه گذشته ولی خدا شاهده که باید جبهه می موندم. حاج محمود، یه شب قبل از ورود ما به خرمشــهر شــهید شــد و کارش افتاد رو دوش من. بعد از نبرد دو ماهه برای آزادی خرمشــهر، عملیات رمضان رو برای به ســرانجام رســاندن جنگ ادامه دادیم، اما سمبۀ دشمن پرزور بود و هرچی زدیم، به در بسته خوردیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
توی دژها و خاکریزهای مثلثی کوشک و شلمچه گیر کردیم. همزمان بنا شد که بخشی از نیروهامون رو به جنوب لبنان بفرستیم. حاج احمد خودش زودتر از بقیه رفت و با چند نفر دیگه به اسارت گروهی دراومدن که دستشون با اسرائیلی ها یکی بود. حاج همت برای هدایــت نیروهــا بــه ســوریه و جنــوب لبنــان رفــت و منو از دم پلــۀ هواپیما برگردوند. مجبور شدم بمونم. آیا با این شرایط، می تونستم حتی یه روز به شما سر بزنم؟!» رک و صریح گفتم: «آره، به اندازۀ یه رفت و برگشت یک روزه می تونستی بیای و بری. همون طور که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی.» سرش را پایین انداخت، وهب با زبان کودکانه اش گفت: «بابا نبودی هواپیماها، بمب انداختن روی سر مردم.» حســین، مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشــاند و خطاب به من گفت: «پیداست که زخم پای من خوب شده، امّا زخم دل تو، نه.» بغضی گلوگیر داشت خفه ام می کرد. بریده بریده، گفتم: «زخم زبون ها می شنوم کــه جگــرم رو می ســوزونه. می گــن همــۀ امکانــات مملکــت مــال پاســدارها شــده و غــرق در رفاهــن. می گــن، فرماندهــان، بچه هــای مردم رو می فرســتن جلوی گلوله و خودشون جلو نمی رن. می گن...» و ترکیدم. حسین بچه هایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت: «پروانه، امتحان تو از امتحانِ من، جنگِ من، زخمِ من، سخت تره. همون طور که مصائب خانم زینب از امتحان امام حســین؟ع؟ ســخت تر بود. با تمام وجود می فهمم که چه می گی، اما به زینب کبری، قسَمِت می دم، تو هم شرایط من رو درک کن.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 به مردم شریف ایران

📮
 
خدمت مردم شریف ایران عرض می‌کنم آتش‌افروز فتنه و اعوان ‌و انصارش خائن به انقلاب هستند و اگر کسی ذره‌ای ارادت به این شخص‌ها دارد زیر تابوت مرا نگیرد. درادامه به تمام برادران عرض می‌کنم
 
حضرت  (حفظه الله علیه) ولی امر تمام مسلمین جهان است. اگر کسی می‌خواهد بداند تابع و مرید شهدا است باید مطیع این سید بزرگوار باشد
.

فرازی از  مدافع حرم 

🌹شبتون‌شهدایی

@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷شادی_روح_شهدا_ ْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ تو که شهید نمی‌شی! 🔸 سعید بیاضی‌زاده، طلبه ۲۲ ساله‌ای بود که بیشتر وقت خودش رو صرف کارهای جهادی و راهیان نور می‌کرد، همه هم از خوش‌رویی و خون‌گرمی که داشت تعریف می‌کنن. 🔸 شهید بیاضی‌زاده اولین روحانی شهید مدافع حرم استان کرمان که سال ۹۵ در منطقه حماء سوریه شهید شد. 🔸 این ویدیوی خداحافظی به جا مونده از بار آخریه که راهی سوریه میشه و ۲۵ روز بعد به شهادت می‌رسه؛ توی ویدیو دوستاش چند بار با شوخی بهش میگن که «تو که شهید نمی‌شی!» طلبه_مدافع_حرم @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه سقز که بودیم نزدیکی خانه مان ، یک نانوایی سنگکی بود. بیشتر وقت ها مجیدنان می گرفت. شاطر خیلی خاطرش را می خواست؛ از بس دوست داشتنی بود. توی همین ایّام ، ناراحتی کلیّه پیدا کرد. دکتر سفارش کرد(( بایدغذاش بی نمک باشه؛ حتّی نونش.)) شاطر تا قضیّه را فهمید ،خودش با خمیر بی نمک ، نان درست می کرد می داد دست مجید، پولش را هم نمی گرفت ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
اســم مبارک حضرت زینب را که آورد، ســاکت شــدم و چشــمم به انگشــتری عقیقی که محمود شهبازی به او هدیه کرده بود، افتاد. آن روز نهار حاج آقا ســماوات میهمانمان کرد. وهب با همۀ شــلوغی اش وقتی بــه خانــۀ حاج آقــا می رفتیــم، ســاکت می شــد. حســین از زحماتی کــه حاج آقا و حاج خانــم در نبودنــش متحمــل شــده بودنــد، تشــکر کــرد. حاج آقــا گفــت: «حسین آقا می بینی که طبقۀ پایین خالیه. شما هم که تو منطقه هستین. قبلاً قول داده بودیــد کــه بریــد منطقــه و برگردیــد، اسباب کشــی می کنید. نذار بیشــتر از این پروانه خانــم و بچه هــا تــوی چالــۀ قام دین غریبانه زندگی کنند.» حســین نگاهی بــه مــن کــرد. ســکوت کــردم. بی کلام هم نظرم را می دانســت. گفت: «حاج آقا، مــن و خانــواده ام تــا همیــن جــا هم خیلی مدیون شــماییم. می دونی که الآن عجله دارم و باید برم کرمانشاه، اجازه بده بمونه برا بعد.» کرمانشاه مرکز منطقۀ 7 کشوری سپاه بود که سه استان همدان، ایلام و کرمانشاه را تحت پوشش داشت.حســین قبلش گفته بود که «قراره هر اســتان یه تیپ مســتقل از نیروهای مردمی تشــکیل بدن و اگه این تیپ برای اســتان همدان شــکل بگیره، رزمندگان اســتان همــدان مثــل قبــل، بــه یگان هــای رزم اســتان تهــران نمی رن.» اما هیــچ گاه نگفت کــه قــرار اســت خــود او فرمانــده ایــن تیــپ باشــد. بــه محــض رفتــن حســین به کرمانشــاه،حاج آقا ســماوات گفت: «فکر می کنم هم پروانه خانم راضی باشــن، هم عمه خانم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
و منتظر آمدن حسین نشد. اسباب واثاثیه مان را بار ماشین کرد و از برهوت چالۀ قام دین، نجاتمان داد. حسین از کرمانشاه آمد و جاخورد. یک طبقۀ مستقل و کامل در اختیارمان بود. وهب با یاسر، پسر حاج آقا همبازی شــده بــود و مــن همدمــی مؤمــن و مهربــان مثــل خانــم حاج آقا پیدا کــرده بودم. عمــه هــم کــه بیشــتر پیــش مــا بود تا خانــۀ خودش، دعاگوی حاج آقا ســماوات و خانمش بود. حســین که این وضعیت را دید، و خاطرش کمی آســوده شــد، کمتر از قبل به خانه می آمد. تا پایان زمستان سال 16 به جبهه های استان کرمانشاه می رفت و می آمد. بعدها شنیدیم، در این فاصله برای هدایت عملیات مسلم بن عقیل در سومار در کنار حاج همت بوده و با هم کار می کردند. ایام نوروز رسید مثل سال های گذشته کنارمان نبود. تیپ 23 انصارالحسین؟ع؟ را در اسلام آباد غرب تأسیس و راه اندازی کرده بود و حسابی سرش گرم بود. نیمۀ دوم فروردین با حاج آقا سماوات از اسلام آباد آمدند و بعد از یک توقف کوتــاه بــه ملایــر رفتنــد، پیــش امام جمعــۀ ملایر حضرت آیــت الله حاج آقا رضا فاضلیان. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
انــگار مــژده گرفتــه و بــه مرادشــان رســیده، هــر دو خوشــحال و با نشــاط بودند. حسین از حاج آقا سماوات خواسته بود که نگوید فرمانده تیپ است؛ اما من پس از پنج سال زندگی با حسین، درونش را می خواندم، حتی اسرار مگویش را. پرسیدم: «اقور بخیر، پارسال دوست، امسال آشنا. بی خبر می آی و یهو می ری ملایر و شاد وشنگول برمی گردی.» خــودش را بــه آن راه زد: «پروانــه، تــوی اســلام آباد، رزمنده هــای بســیجی، حالــی دارند، دیدنی. شب ها توی سوله ها همه برای نماز شب خواندن بیدارن، درست مثل شــب های احیای ماه رمضون. همدان که یک گردان نیرو بیشــتر نداشــت. حالا، پنج شش گردان پیاده داره و یعنی یک تیپ مستقل.» پرسیدم: «فرمانده تیپ کیه؟» بدون اینکه بخندد خیلی عادی گفت: «ما همه انصارالحســینیم. نه نه اشــتباه گفتــم، پیــرو انصارالحســین هســتیم. انصــار و یــاوران واقعــی امــام حســین؟ع؟، علی اکبر؟ع؟، قاسم بن الحســن؟ع؟، ابالفضل العباس؟ع؟، مســلم بن عقیل؟ع؟، علی اصغر؟ع؟ بودند. پس ما نشســتیم زیر بیرق انصار الحســین. همون بیرقی که یه عمر پاش سینه زدیم و اشک ریختیم. اینا اسامی گردانای ما هستن که حاج آقا رضا پیشنهاد داد.» نخواســتم بــا پرســیدنم، بیشــتر اذیتش کنــم، گفتم: «خوش به حالتــون. ما چی؟ همسران رزمنده ها کجای این قافله ان؟» گفت: «آنجا که زینب کبری (س) ؟بود.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🔸 او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد. یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست. 🔸حال و هوا و خواسته‌هایش مثل جوانان هم‌سن و سالش نبود. جهادی‌تر از دیگر جوانان بود. انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. ✨در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. هادی این سالهای آخر، وقتی ایران می آمد بارها روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: 🚫اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته می‌شود. برای همین اینکار را می‌کرد تا چشمش به نامحرم نخورد... مدافع حرم 📙 پسرک فلافل فروش. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برشی فوق العاده زیبا برای از مستند «» با صدای در خصوص هجرت امام حسین (علیه‌السلام) از مکه به کربلا ♦️واقعا با دیدن این کلیپ روح انسان تازه می شود و همه سختی ها را فراموش می کند. @parastohae_ashegh313
🌹زینــبـــــ✨‌وار، عمل‌ڪنید(꧇ ✺ سوره نساء ونور را سرمشق زندگی خود قرار دهید. ✺ محرم و نامحرم را مقید باشید، ✺ ، ❁ ڪه و شما ڪوبنده تر از خون شهیدان است ! ⊹ @parastohae_ashegh313
روایتی از زندگی «» تلاش دارد تا زوایای پیدا و پنهانِ زندگی جان‌‌بازی را مطرح کند که شخصیتی جذاب و تأثیرگذار داشت و پس از سال‌ها فراز و فرود، دچار تغییر و تحولات بسیار شد. امید است این روایت برای شما هم شنیدنی باشد. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا