بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه ۷۴
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیدڪاظمنجفیرستگار
🌷شادی_روح_شهدا_#صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#شهادت
📗#نهج_البلاغه
▫️قَدْ ـ وَ اللهِ ـ لَقُوا اللهَ فَوَفَّاهُمْ أُجُورَهُمْ، وَ أَحَلَّهُمْ دَارَ الاَْمْنِ بَعْدَ خَوْفِهِمْ
🌺 به خدا سوگند! آنها به لقاى پروردگار نايل شدند و خدا پاداششان را به طور کامل عطا فرمود و آنها را در سراى امن و امان بعد از اين زندگى پر از خوف جاى داد»
🔸آرى همان گونه که قرآن مى فرمايد: گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شده اند مردگانند آنها زنده جاويدانند و در نزد پروردگارشان به انواع روزيها متنعم اند، مرده آنها هستند که تن به ذلت مى سپرند و زير پرچم ظالمان به زندگى مادى و تحقيرآميز ادامه مى دهند.
♦️شهادت هميشه مايه افتخار است ولى در محيطهاى آلوده شهادت و رخت بر بستن از آلودگى ها و مفاسد و رهايى از دست گروه هاى فاسد و مفسد افتخار ديگرى است.
📘#خطبه_182
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💔
#طنز_جبهه
حرفشهادتڪہپیشمےآمد،
یڪےمےگفت:
اگرمنشهیدشوم، نگراننمازوروزههایم
ڪہقضاشدهاندهستم 😥
ویانگرانسرپرستےخانوادهامهستم🥺
و...
نوبتمعاونگردانرسید
همہگفتند:
توچے؟
چیزےبراےگفتنندارے؟
پاسخداد:
اگرمنشهیدبشوم، فقطغصہے
۳۵روز مرخصےراڪہنرفتہاممےخورم.🤕
ازآنمیانیڪےپریدوقلموڪاغذیآورد
وگفت:
بنویسڪہبدهندبہمن🤗
قولمےدهماینفداڪاریرابڪنم
وبہجاےتوبہمرخصےبروم😁
#طنز
@parastohae_ashegh313
888.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برشی زیبا از مستند «#روایت_فتح» با صدای #شهید_آوینی:
🔘«دیدن فرماندهانی كه نانوایی میكنند شاید نامأنوس و غریب باشد، اما بسیار زیباست، چرا كه انجام وظیفه از هر كاری دشوارتر است. تنها یكی از آن عزیزان كه فرزند یك نانوا بود تجربهی نانوایی داشت؛ بقیه را ضرورت انجام وظیفه به این كار كشانده بود.
✨برای تحصیل رضای خدا یك روز باید راه رفت، روز دیگر باید جنگید و چه بسا كه روز سوم باید نانوایی كرد. برای من هیچ تردیدی وجود ندارد كه این نانوایی در محضر خدا بهای جنگیدن دارد.»
♦️پس، جهاد حقیقی در انجام وظیفه است، خواه مدیرکل باشیم، خواه چوپان و یا خیاط و چه وظیفه ای سنگین تر از انسان بودن؟
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
روایتگری شهدا
امروز ساعت ۱۷ گلزار شهدای علی بن جعفر قم
راوی: جلالیان
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_چهاردهم
هم جبهه می رفت، هم درس می خواند. هربار می آمد دو سه ماه کلاس می رفت بازبر می گشت منطقه . یک روز بهش گفتم (( شما که این قدر زحمت می کشی بهتر نیست دیپلمت رو بگیری بعد بری جبهه؟)) گفت(( مادر الان تکلیف مون مبارزه ست ، دیپلم به چه درد می خوره؟)) گفتم((چندماه بیشتر به دیپلم گرفتنت نمونده ، بمون این چند ماه رو تلاش کن دیپلمت رو بگیر ، بعد برو جبهه.)) ماندگار شد. نشست به درس خواندن ؛ خیلی مصمم ، خیلی با علاقه. برای اینکه حرف من را زمین نزده باشد. دیپلمش را که گرفت آورد گذاشت جلوی من و گفت ((بفرمایید این دیپلم رو برای شما گرفتم .)) برگشت جبهه ...
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت221
و پیت ها را از سر پله ها بالا آورد. فردا برگشــت با یک تانکر بزرگ نفت که دویســت لیتر ظرفیت داشــت. دو تا کارگر، تانکر را گوشۀ حیاط گذاشتند. گفتم: «حاج آقا نه من راضی ام و نه حسین آقا.» گفــت: «نگــران نبــاش، بــرای همۀ همســایه ها، تانکر ســفارش دادم.» آرام شــدم و دعایش کردم.
***
زمســتان نفس های آخرش را می کشــید که حســین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه جان، ساکت رو ببند، بچه ها رو حاضر کن، بریم یه خونۀ دیگه.» گفتم: «از دربه دری و خونه به دوشــی خســته شــدم. همین امســال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟» گفــت: «خونــه ای کــه بــه جــای چنــد مــاه یه بــار، حداقــل هفتــه ای یه بــار به شــما سرمی زنم، خونه ای نزدیک جبهۀ سرپل ذهاب.» دید که رفتم توی فکر، پرسید: «هستی؟!» محکم گفتم: «آره تا هرجا که بخوای با تو میام.» دستش را به شانه ام زد و گفت: «پروانه، سالارِ حسین یعنی همین.» ساک را بستم با کُلی لباس پشمی و زمستانی، حسین خندید: «اینجا زمستونه و سرپل ذهاب بهار. خبری از برف و یخ نیست. هوا اون قدر لطیفه که فکر می کنی آخر اردیبهشته و توی باغ های فخرآباد، قدم می زنی.» اسم قدم را که آورد. یاد همسایۀ توی کوچه مان«قدم خیر خانم» افتادم. همسر یکی از فرمانده گردان ها به اسم ستار ابراهیمی. از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همســرش بهش گفته که می خواهد او را به ســرپل ذهاب ببرد. از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم: «فقط ما می ریم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313