انتخابی دیگر،۱۱.mp3
31.49M
#کتاب_صوتی 🎧
📗 انتخابی_دیگر
فصل ❶❶
#شهیدسیدعلیرضایاسینی
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
┈┄┅═✾•✈️•✾═┅┄┈
فصل 10 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/28952
#قسمت338
گفتم: «حتماً خودش خواست که برود». فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفــن شــود. حســین جلــو افتــاد کــه ترتیب کارهــای کفن و دفن ایــران را بدهد. شوهرش آقامحسن که مردانه در سال های خانه نشینی ایران، جورش را کشیده بــود بــه حســین گفــت: «بــرا مــا قبــر دو طبقه بخر.» و از خدا خواســت که بعد از مرگ ایران، زنده نماند و چنین شد.
***
خوابم نمی برد. از زاویۀ درِ نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه می کردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی می کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی شوم. صبح که شــد، چای گذاشــت، صبحانه را هم آماده کرد. ســر ســفره برایم لقمۀ نان، پنیر و گردو گرفت و گفت: «پروانه! من خیلی به تو مدیونم.» هنــوز تصویــر قنــوت نمــاز دیشــبش جلــوی چشــمم بــود. ایــن حــرف را کــه زد بدجوری شکســتم، اشــک تا پشــت چشــمهایم هم آمد. اما برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم: «باز چه خوابی برام دیدی؟!» گفت: «خواب دیدم، امّا نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می خواستم رد شم.» فکر کردم که من هم یک گوشــۀ این خواب باید باشــم، بااشــتیاق پرســیدم: «خُب چی دیدی؟!» گفت: «خواب دیدم توی یه کانالِ تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفــه می شــدم. می دویــدم کــه بــه انتهــای کانال برســم. امّا مســیر اون قدر طولانی بود که هرچه می دویدم، نمی رســیدم. داشــتم خفه می شــدم که در دورترین نقطۀ کانال، نوری دیدم. فریاد یاحســینی کشــیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می رفتم، نور بزرگتر و بزرگتر می شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احســاس کــردم خبــری از تاریکــی و خفگــی نیســت. از خــواب که بلند شــدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه.» گفتم: «من که هیچ کجای خواب تو، نبودم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت339
گفت: «آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس می کردم.» اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرف های ایــن چنــد وقتــه اش برایــم تبدیــل بــه یک معمای پیچیده شــده بــود؛ خدمت تــا چهــل ســال و ایــن خــواب و همراهــی ســایه وارۀ من، این هــا باید ربطی به هممی داشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلیدی جز صبر نداشت. چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر72محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت امّا نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی کردم که چرا نمی پذیری. تا اینکه یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت: «باید برم یه مأموریت خارج از کشور» بــی درنــگ یــاد آن خــواب و حــس همراهی ام با او افتــادم، ناخودآگاه گفتم: «خدا پشت و پناهت» شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت: «ان شاء الله» پرسیدم: «باز هم آفریقا؟» آهی از ته دل کشید و گفت: «می رم یه کشوری که خودش یه تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریا کاری معاویه، در کنار هم، یاد کند. حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشــتم که بزنم. می خواســت به هر صورت نظرم را بداند. با لبخندی شیرین، گفت: « یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه.» اســم ســوریه که آمد، مرغ دلم تا آســمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بــود کــه حرفــی بزنــم و چیــزی بگویــم. ســکوت کــردم. بــاز ادامه داد: «قــراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه» اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم «چی رو بررسی اولیه می کنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت.» فقط مات ومبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، ســبکبار، ســاک دســتی اش را برداشــت و رفت. زهرا و ســارا وقتی شــنیدند کــه حســین بــه مأموریــت خــارج از کشــور رفتــه، جا خوردند. دلشــان می خواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد. بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت وپرسید: «کجایی بابا؟» گفت: «حدس بزن.» پرسید: «کنگو؟»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
141-anam-ar-parhizgar.mp3
1.08M
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 141
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک می کنیم.
🌹به نیابت از #شهدا
⊰بسم الله الرحمن الرحیم ⊱
🌷| السلامعلیڪیارسولالله
🌷| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌷| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌷| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌷| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌷| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌷| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌷| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
♥️''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
#شهادت... شهد شیرین رضای حق است
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313