شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت چهارم محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنبوجوش
#زندگینامه
#شهید_محمد_معماریان
قسمت_پنجم
حالا محمد يك دلمشغولي مهمتر پيدا كرده بود. تا كارهايش در خانه و خياطي تمام ميشد، ميرفت مسجد و پايگاه. بزرگترها هم به او محبت خاص پيدا كرده بودند. هر وقت ميرفتند گشت و اردو و تمرينات نظامي و... محمد را هم با خودشان ميبردند و اين باعث ميشد كه جسم و روح محمد روزبهروز بيشتر رشد كند و پرورش يابد. پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتيباني مشغول كارهاي بنايي و ساخت و سازهاي مورد نياز رزمندگان بود. محمد تازه وارد سيزده سالگي شده بود كه با پدر راهي منطقة سومار شدند. آنجا داشتند براي رزمندگان تنور نان درست ميكردند. هرچند قبل از آنكه تنور نان داغي براي رزمندهها درست كند، عراقيها بمببارانش كردند و داغ نان گرم را به دل همه گذاشتند. آن جبهه رفتن و ديدنها و شنيدنها براي محمد خيلي شيرين و پردرس بود و البته فتح بابي شد براي او. حالا ديگر نميشد محمد را در شهر نگهداشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. ميرفت و ميآمد. . .
ادامه دارد..
اللهمعجللولیکالفرج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
جهت بیان انتقادات ، پیشنهادات و نظرات سازنده خود پیرامون محتوا و برنامه های کانال از طریق لینک زیر اقدام و به صورت ناشناس با ما در میان بگذارید
https://harfeto.timefriend.net/16819291353734
💙 °•🌺
💝 فرزند عزیزم را به درس خواندن ٬ تقوای الهی ٬ #نماز و #حجاب توصیه می کنم.
✍🏻فرازی از وصیتنامه مدافع حرم
#شهیدسجادمرادی
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤خواهر #شـهید_ابراهیم_هادی
💢مقاومت شهدا در شرایط سخت
⁉️چند بار تا حالا توی زندگیمون، شـ هدا رو اینطوری درک کردیم؟
💔 کاش روزی که ابراهیم و دوستانش زیر آتش سوزان و شن های داغ کانال کمیل بودند هم باران سنگین میبارید😔
#روایت_شهدا
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
انتخابی دیگر،۱۱.mp3
31.49M
#کتاب_صوتی 🎧
📗 انتخابی_دیگر
فصل ❶❶
#شهیدسیدعلیرضایاسینی
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
┈┄┅═✾•✈️•✾═┅┄┈
فصل 10 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/28952
#قسمت338
گفتم: «حتماً خودش خواست که برود». فردا صبح به تهران برگشتیم. بچه ها و شوهرش نظر داشتند که در بهشت زهرا دفــن شــود. حســین جلــو افتــاد کــه ترتیب کارهــای کفن و دفن ایــران را بدهد. شوهرش آقامحسن که مردانه در سال های خانه نشینی ایران، جورش را کشیده بــود بــه حســین گفــت: «بــرا مــا قبــر دو طبقه بخر.» و از خدا خواســت که بعد از مرگ ایران، زنده نماند و چنین شد.
***
خوابم نمی برد. از زاویۀ درِ نیمه باز اتاق حسین، به او نگاه می کردم. غرق در انس با خدا بود و من غرق در او که در قنوت نماز شب، سعی می کرد آهسته گریه کند تا خواب من بهم نخورد اما نمی دانست که حال روحانی او خواب را از سرم پرانده و از لذت دیدنش سیر نمی شوم. صبح که شــد، چای گذاشــت، صبحانه را هم آماده کرد. ســر ســفره برایم لقمۀ نان، پنیر و گردو گرفت و گفت: «پروانه! من خیلی به تو مدیونم.» هنــوز تصویــر قنــوت نمــاز دیشــبش جلــوی چشــمم بــود. ایــن حــرف را کــه زد بدجوری شکســتم، اشــک تا پشــت چشــمهایم هم آمد. اما برای اینکه خودم را بزنم به راه دیگری، به شوخی ازش پرسیدم: «باز چه خوابی برام دیدی؟!» گفت: «خواب دیدم، امّا نه برای تو، برای خودم، خوابی که وحشت و امید را با هم داشت، مثل همون خواب قبلی که از پل صراط می خواستم رد شم.» فکر کردم که من هم یک گوشــۀ این خواب باید باشــم، بااشــتیاق پرســیدم: «خُب چی دیدی؟!» گفت: «خواب دیدم توی یه کانالِ تاریک و دراز بودم که اکسیژن نداشت. داشتم خفــه می شــدم. می دویــدم کــه بــه انتهــای کانال برســم. امّا مســیر اون قدر طولانی بود که هرچه می دویدم، نمی رســیدم. داشــتم خفه می شــدم که در دورترین نقطۀ کانال، نوری دیدم. فریاد یاحســینی کشــیدم و به طرف نور دویدم. هرچه جلوتر می رفتم، نور بزرگتر و بزرگتر می شد تا جایی که اون نور همه جا رو گرفت و دیگه احســاس کــردم خبــری از تاریکــی و خفگــی نیســت. از خــواب که بلند شــدم، به معنای این خواب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که سعادت و عاقبت بخیری من در گرو همراهی توئه.» گفتم: «من که هیچ کجای خواب تو، نبودم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت339
گفت: «آره، ظاهراً نبودی ولی من حضورت رو حس می کردم.» اگرچه از تعریفش احساس شادمانی داشتم ولی معما همچنان برایم نامکشوف ماند. حرف های ایــن چنــد وقتــه اش برایــم تبدیــل بــه یک معمای پیچیده شــده بــود؛ خدمت تــا چهــل ســال و ایــن خــواب و همراهــی ســایه وارۀ من، این هــا باید ربطی به هممی داشت اما چه ربطی؟ این معمایی بود که به نظرم کلیدی جز صبر نداشت. چند ماهی بود که مسئولیت فرماندهی سپاه تهران بزرگ و لشکر72محمد رسول الله را واگذار کرده بود. چند پیشنهاد کار داشت امّا نمی پذیرفت. حتماً برای خودش دلایلی داشت. من کنجکاوی نمی کردم که چرا نمی پذیری. تا اینکه یک روز آمد. ساکش را برداشت و گفت: «باید برم یه مأموریت خارج از کشور» بــی درنــگ یــاد آن خــواب و حــس همراهی ام با او افتــادم، ناخودآگاه گفتم: «خدا پشت و پناهت» شاید انتظاری غیر از این پاسخ نداشت چون بلافاصله گفت: «ان شاء الله» پرسیدم: «باز هم آفریقا؟» آهی از ته دل کشید و گفت: «می رم یه کشوری که خودش یه تاریخه. تاریخی که توش هم تزویر هست، هم زنجیر اسارت، هم کاخ سبز معاویه، هم حرم خانم زینب.» حسین حتماً منظوری داشت که به جای گفتن نام سوریه، ترجیح داد از زنجیر اسارت حضرت زینب و تزویر و ریا کاری معاویه، در کنار هم، یاد کند. حرفی نزدم. یعنی حرفی نداشــتم که بزنم. می خواســت به هر صورت نظرم را بداند. با لبخندی شیرین، گفت: « یادش بخیر، زمانی که با هم رفتیم سوریه.» اســم ســوریه که آمد، مرغ دلم تا آســمان حرم حضرت زینب اوج گرفت. منتظر بــود کــه حرفــی بزنــم و چیــزی بگویــم. ســکوت کــردم. بــاز ادامه داد: «قــراره با حاج قاسم بریم دمشق برای بررسی اولیه» اصلاً انگار دیگر آنجا نبودم و چیزی نمی شنیدم که بپرسم «چی رو بررسی اولیه می کنین؟ یا لااقل بگویم خوش به سعادتت.» فقط مات ومبهوت، ساکت ماندم. فردا صبح، ســبکبار، ســاک دســتی اش را برداشــت و رفت. زهرا و ســارا وقتی شــنیدند کــه حســین بــه مأموریــت خــارج از کشــور رفتــه، جا خوردند. دلشــان می خواست پدرشان، بازنشسته شود و بیشتر در کنارشان باشد. بعد از یک هفته، تلفن زد. سارا گوشی را گرفت وپرسید: «کجایی بابا؟» گفت: «حدس بزن.» پرسید: «کنگو؟»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
141-anam-ar-parhizgar.mp3
1.08M
✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک می کنیم.
🌹به نیابت از #شهدا
⊰بسم الله الرحمن الرحیم ⊱
🌷| السلامعلیڪیارسولالله
🌷| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌷| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌷| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌷| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌷| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌷| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌷| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
♥️''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
#شهادت... شهد شیرین رضای حق است
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
زیارتنامهشهدا🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#اللهم_ارزقنا_شهادة_في_سبيلك✨
❣شادی ارواح مطهر #شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#سیره_شهدا
مدافعحرمـ
#شهید_مصطفی_بختی
🌸 خیلی صبـــور و مهربون بودن، اززمانی که بچه ها نوزاد بودند میگفتند که هر جـــــایی برای عزاداری آقا #امام_حســین علیه السلام میرید این بچه ها رو هم با خودتون ببرید،
🌼 چون بچه وقتی بدنیا میاد از روز اول متوجه همه چیزهستش ومن خیلی دوست دارم بچه ها ازهمین الان بادین ومذهب خودشون آشناباشندوخوب درکش کنند.
🌹همیشه احترام همه رونگه میداشتن براشون بزرگ و کوچیک نداشت میگفتند همه دارای شخصیت هستند وباید احترامشون رونگه داریم.
💓 بچه هاروخیلی دوست داشت میگفت بچه هاروح پاکی دارندکه آدم روبه خدانزدیگترمیکنن☝️
💢من هیچوقت ندیدم درمقابل پدرومادرشون پاهاشون رودرازکنندخیلی مودب وبااحترام باهاشون صحبت میکرد.
🌷نقل ازهمسر شهید
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
📔معرفی کتاب شهدا
📌«مهمان شام» زندگی نامه و خاطرات شهید مدافع حرم، مهندس #سید_میلاد_مصطفوی است.در این کتاب سعی شده است سیمای واقعی شهید «سید میلاد مصطفوی» به خوبی برای مخاطبان، به ویژه نسل جوان، نمایان گردد.
🔆 «سید میلاد (محمد) مصطفوی» ۱۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در شهرستان بهار همدان دیده به جهان گشود. او دومین فرزند يك خانواده پنج نفره بود که در دامان خانواده متعهد و دیندار بزرگ شد. پدرش «سید هاشم» نام داشت و با کسب روزی حلال سعی می کرد فرزندان خود را با سرشتی پاك و خداجوی پرورش دهد.
🥇 میلاد دانش آموز نمونه و دانشجوی فعال دانشگاه صنعتی بود. مدرك مهندسی عمران گرفت، اما بیشتر شبها دنبال کارهای بسیج بود. او از بسیجیان فعال گردان #امام_حسین(علیه السلام) شهرستان بهار بود. از این طریق بسیاری از نسل جدید را با شهدا آشنا کرد.
💚 عشق به پروردگار و اهل بیت از کودکی در وجود میلاد جوانه زد. #نماز_اول_وقت و دائم الوضو بودن از ویژگی های بارز این شهید بزرگوار است.
🌹 سرانجام همزمان با تاسوعا و عاشورای حسینی، در سال ۱۳۹۴ به عنوان مدافع حرم، در محور «حلب» برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) در سوریه حضور یافت و در سن ۲۹ سالگی در مقابل با تکفیری ها به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
اللهمعجللولیکالفرج
╭─┅─ ✤🍃 🌼 🍃✤ ─┅─╮
@parastohae_ashegh313
╰─┅─ ✤🍃 🌼 🍃 ✤─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅صدای #شهید اهل قلم
مرتضی #آوینی حال دل آدمو خوب میکنه 🌺
👌🏻پیشنهاددانلود
#پنجشنبه_های_شهدایی
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت340
جواب داد: «بیا نزدیک تر» پرسید: «مسکو؟ آلمان؟ چه می دونم اروپا؟!» شنید:«نزدیک شدی بازم بگو.» مثل مســابقه های بیســت ســؤالی شــده بود. سارا یکی می گفت و یکی می شنید تا رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد: «همسایه لبنانه» سارا با هیجان تکرارکرد: «سوریه، سوریه.» ســر یــک هفتــه، حســین آمــد. از اینکــه مرتــب جلســه می رفــت و یادداشــت می نوشــت، متوجــه شــدم کــه ایــن آمــدن مقدمه یک مأموریت طولانی اســت. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند. با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین می پرسید: «بچه ها درحالی که سریال می دیدند، پرسیدند: «بابا تو سوریه چکاره شدی؟» حســین به پیرمردِ بامزه ای که توی ســریال بود اشــاره کرد و گفت: «این بابا رو چی میگن بهش؟» دخترها گفتند: «مستشار.» گفت: «آره، همین مستشار، کار من مستشاریه.» زهــرا، ســارا، وهــب و مهــدی، حتــی دامــاد و عــروس هایم به جــواب دادن های آمیخته باشــوخی و مزاح حســین، خو کرده بودند امّا همه دوســت داشــتند که بیشــتر بدانند. حســین که این اشــتیاق را دید، گفت: «ســوریه آبســتن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شــیعه و ســنیه و از بیرون مرزهای ســوریه داره زمینه سازی می شه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو می بره.» پرسیدم: «با این اوضاع، زیارت حرم می شه رفت؟» گفــت: «نــه مثــل گذشــته، حــرم بــه جــای زائــر، مدافع می خــواد اگه ما توی شــام، مدافعین حرم نداشته باشیم...» مکثی کرد، نمی خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوبارۀ حضرت زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید: «چی می شه؟
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت341
حسین دیگر نمی خواست زیر بار جواب دادن برود، با کمی چاشنی شیطنت گفت: «فعلاً شام رو بکشید که داره سرد می شه.» سارا دستش آمد که بابا مایل به ادامۀ صحبت نیست و دنباله حرف را گرفتن، فایده ای نخواهد داشت. سفره انداختیم و شام را توی یک سکوت پرسؤال خوردیم. یکی دو روز بعد حسین رفت و من که حالا خیلی تنهاتر از قبل بودم، از صمیم قلب سپردمش به زینب کبری؟
***
اوایل، هفته ای دو ســه مرتبه تماس می گرفت. صدایش را که می شــنیدم، زنده می شدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته می شد. هر بار که تلفن همراهم زنگ می خورد بی درنگ، چشــم می دوختم به صفحه نمایشــگر گوشــی ام تا بلکه اســم «باباحســین» روی آن نقش بســته باشــد. باباحسین را از زبان بچه ها روی گوشی ذخیره کرده بودم امّا با تمام وجود احساس می کردم که او نه فقط بابای بچه هایم که پدر و تکیه گاه خودم هم هست. روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگی ام. لحظه ای آن را از خودم جدا نمی کردم، نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم. باباحســین بعــد از چنــد هفتــه، تماس هایــش کمتــر هــم شــد. پــای تلویزیــون می نشســتم و بــه دقــت خبرهــا را دنبــال می کــردم. اخبــار خوبــی از ســوریه بــه ویژه دمشــق و اطراف آن نمی رســید. گزارش ها دلم را می لرزاند. دولت قانونی ســوریه داشــت ســقوط می کرد. تحلیل یکی از کارشناســان تلویزیونی این بود که: «مخالفین در آغاز از یک منطقۀ کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آن ها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرســت به یک آشــوب فراگیر تبدیل شــده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز کرده است.» اخبار آن شب، چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم. آرام وخونسرد حرف می زد. پیدا بود که می خواهد به من روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه می پرسیدم اما او حــرف را عــوض می کــرد و احــوال بچه هــا را می پرســید یــا نهایتــاً می گفــت به خدا توکل داشــته باشــید. داشــتم خداحافظی می کردم که صدایی مثل زوزۀ خمپاره از توی گوشی آمد. انگار که صدا را نشنیده باشم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر #شهدا
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
🔰 ذکاوت شهدا
✅ شهدا انسانهای تیزهوش و با ذکاوتی هستند. دلیلش هم همین پیروزی و برد آنها از صحنه دنیاست...
❌ ذکاوت در این نیست
که من چگونه ثروتاندوزی کنم!
ذکاوت در این نیست که من
در رقابت با کسی چگونه مکانی را تصرف کنم!
✳️ ذکاوت این است که من چگونه بین دنیا
و آخرت ابدی بتوانم برنده آخرت ابدی بشوم.
❇️ جاذبه شهادت، یعنی حیات ابدی.
یعنی همین که امام فرمودند: ما از درک مقام شهدا عاجزیم. همین بس که آنها عند ربهم یرزقوناند.../بهشت ایران
🌹#شب_جمعه یاد امام و شهدا با صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313