#قسمت340
جواب داد: «بیا نزدیک تر» پرسید: «مسکو؟ آلمان؟ چه می دونم اروپا؟!» شنید:«نزدیک شدی بازم بگو.» مثل مســابقه های بیســت ســؤالی شــده بود. سارا یکی می گفت و یکی می شنید تا رسید به لبنان. حسین راهنمایی کرد: «همسایه لبنانه» سارا با هیجان تکرارکرد: «سوریه، سوریه.» ســر یــک هفتــه، حســین آمــد. از اینکــه مرتــب جلســه می رفــت و یادداشــت می نوشــت، متوجــه شــدم کــه ایــن آمــدن مقدمه یک مأموریت طولانی اســت. یکی دوبار با حاج قاسم، خدمت آقا رسیده بودند و گزارش داده بودند. با آمدن حسین، گرمی دوباره به خانه برگشت. وهب و مهدی و زهرا را دعوت کردم. هرکس چیزی از حسین می پرسید: «بچه ها درحالی که سریال می دیدند، پرسیدند: «بابا تو سوریه چکاره شدی؟» حســین به پیرمردِ بامزه ای که توی ســریال بود اشــاره کرد و گفت: «این بابا رو چی میگن بهش؟» دخترها گفتند: «مستشار.» گفت: «آره، همین مستشار، کار من مستشاریه.» زهــرا، ســارا، وهــب و مهــدی، حتــی دامــاد و عــروس هایم به جــواب دادن های آمیخته باشــوخی و مزاح حســین، خو کرده بودند امّا همه دوســت داشــتند که بیشــتر بدانند. حســین که این اشــتیاق را دید، گفت: «ســوریه آبســتن یه بحرانه، یه بحران که به دنبال اختلاف بین شــیعه و ســنیه و از بیرون مرزهای ســوریه داره زمینه سازی می شه، سوریه چون توی جبهه مقاومته اگه دچار جنگ داخلی بشه و مسلمونا به جون هم بیفتن، اسرائیل نفعش رو می بره.» پرسیدم: «با این اوضاع، زیارت حرم می شه رفت؟» گفــت: «نــه مثــل گذشــته، حــرم بــه جــای زائــر، مدافع می خــواد اگه ما توی شــام، مدافعین حرم نداشته باشیم...» مکثی کرد، نمی خواست حتی در قالب کلمات هم از اسارت دوبارۀ حضرت زینب صحبت کند. سارا کنجکاوانه پرسید: «چی می شه؟
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313