eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
از مهم ترین ویژگی های اخلاقی شهید هریری برامون بگین ؟ انجام چه کاری براشون خیلی مهم و با اهمیت بود ؟
بسیار خوش اخلاق و خوش رو بودند. اخلاق خوب ایشان زبانزد خاص و عام بود و همین باعث شده بود دوستان زیادی جذب ایشان بشود. بنظر من تنها یک ویژگی باعث نشد تا ایشان به این مقام برسد،بلکه حاصل سالها تلاش و نوکری در راه اهل بیت ع بود. سالها محب ارباب و اهل بیتش ع بودند سالها عشق آنها را در دلشان و وجودشان پرورش دادند.همه و همه دست به دست هم داد تا ایشان فدایی عمه جانمان شود. یادم هست که در ایام محرم بیقرار بودند و بسیااار گرفته... دهه ی اول ماه محرم سال 95،اولین وآخرین محرمی که باهم برای سیدالشهداعزاداری کردیم بود که ایشان رو بسیار غمگین و گرفته دیدم. پرسیدم چرا اینقدر چهره ات ناراحت است؟با خودم فکرکردم شاید از من دلخور باشد. اما همسرم در جواب گفتند از روز سوم که آب را به روی ارباب بستند حالم اینطوری میشه... وسعی میکنم کمتر بخندم،کمتر بخورم و کمتر استراحت کنم واااقعا رفتارشون همینطور بود.بااینکه ایشان در طول روز آب بسیار میخوردند اما در این ایام از آب خوردن اجتناب میکردند. اصلا استراحت نداشتند و به یک هیئت و مراسم بسنده نبودند،هیئات مختلف میرفتیم.چراکه ایشان میگفتند باید اینقدر در بزنیم تا ارباب جواب سلاممان رابدهد در این ایام،مکان ایشان فقط هیئت ها،مداحی ها،سینه زنی ها و حرم رفتن هابود. بدون استثنا سعی میکردند هرشب به حرم آقاجان بروند. همیشه میگفت باید رزق طول سال خود را در ماه محرم بگیریم. بلافاصله بعد از برگشت از محل کار برای آماده کردن هیئت،برای مراسم شب ونوکری به مساجد و حسینیه ها میرفتند و بعد از آن دنبال من می آمدند و باهم برای عزاداری میرفتیم و بعد از اینکه چندین هیئت سینه میزدیم،در دل شب به حرم اقا علی بن موسی الرضا ع میرفتیم و تا اذان صبح انجا بودیم.دوسه ساعتی بیشتر استراحت نمیکردند و باز به محل کار میرفتند.برنامه ی زندگی ایشان در ایام محرم این بود. استراحت برایش بی معنا بود.گاهی نگران سلامتی اش میشدم اما باز باخودم میگفتم نوکری برای ارباب، توانش رو هم به انسان میدهد.چه بهتر که در راه نوکری برای اربابمان باشد. به هیچ عنوان نماز اول وقت را به کارهای دیگر ترجیح نمیدادند.در هرلحظه هرمکانی که بودیم به لحظات ملکوتی اذان که نزدیک میشدیم به دنبال مسجدی برای اقامه ی نماز بودند و بعد از انجام فریضه ی نماز به ادامه ی کارمان میپرداختیم. اصلا یادم نمی آید که نمازشان دیروقت شده باشد جه برسد به ترک آن... اهل نماز شب هم بودند،صورت زیبا و درخشنده را فقط میتوان از نماز شب گرفت.
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
بسیار خوش اخلاق و خوش رو بودند. اخلاق خوب ایشان زبانزد خاص و عام بود و همین باعث شده بود دوستان زیاد
شرط شهید شدن شهید بودن است اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید ازکلام رفتار اخلاق او استشمام شد بدانید او شهید خواهد شد وتمام این مشخصه را داشتند و شهید شما هم قطعا طوری زندگیشون را در راه اهل بیت خرج کردند که خداوند متعال به بهترین شکل خریدارشون شد .
از نحوه ی آشنایی و ازدواجتون با شهید هریری برامون بفرمایید ؟ ملاک شما برای این‌ انتخاب چی بود ؟ ضمن اینکه ایشون داماد حضرت زهرا سلام‌ الله علیها هم هستند
ایشان با پدرم همکاربودند و پدرم رئیس همسرم بودند و دوست صمیمی و هیئتی با برادرم هم بودند... از زبان خودشان شنیدم که دوست داشتند که به خواستگاری من بیاینداما آنقدر حیا داشتند که نمیتوانستند این موضوع رو مستقیم با خانواده اشان در میان بگذارند تااینکه خانواده اشان به طور غیر مستقیم متوجه میشوندو به خواستگاری آمدند.
من همیشه همسری از خداوند طلب میکردم که ایمانش آنقدر قوی باشد که ایمان من را هم تقویت کند،بتوانم از ایشان خیلی چیزها یاد بگیرم،همسری میخواستم که فقط خدارا در نظر داشته باشد دقیقا همین شد،یعنی عشق بسیاار ایشان به سیدالشهدا و اهل بیت ع باعث شده بود که این عشق در من هم داشت تقویت میشد. من این مدت خیلی چیزها از همسرعزیزم یاد گرفتم،شیوه ی زندگی کردن را با اعمالش به من آموزش داد ایشان وقتی به خواستگاری من امد مدافع حرم بود مهم ترین و اصلی ترین شرط هردوی ما برای ازدواج که باعث تعجب بسیاری از اقوام و آشنایان شده بود،اینکه مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها باقی بمانند ایشون در شب خواستگاری به من گفتند من جهاد را هیچ زمان ترک نمیکنم... جهاد امروز اسمش سوریه است و ممکن است سالهای بعد،کشورهای دیگر باشد... همسرم گفت من نمیخواهم ازدواجم مانعی برای رفتن من باشد بلکه میخواهم شما کمک کننده ی من در این راه باشید ودر یک کلام بگویم که من میخواهم که همسرم،همسنگرم باشد. در راه اهل بیت ع پا به پای هم قدم بگذاریم و زندگی امان در همین راه ها خرج شود. من زندگی ساده و طلبه ای را دوست دارم. از شما میخواهم که با شرایطی که در خانه ی پدری اتان دارید،اما ما زندگی ساده ای را داشته باشیم. من هم از قبل از آمدن همسرم به خواستگاری،در ذهنم،آرزویم این بود که همسرم در آینده مدافع حرم عمه جانم باشد. حتی اگر خودشان آن جسارت و تمایل را نداشتند من آن عشق را در ایشان تقویت کنم و برای دفاع از حریم اهل بیت ع همسرم رو به سوریه بفرستم. ولی مطمئن بودم همسری که خداوند به من عطا میکند و من انتخابش میکنم کسی نیست که من بخواهم به ایشان جسارت بدهم.مطمئن بودم خودش برای دفاع،روزشماری میکند.
تنها شرطش برای ازدواج همین بود وبس...👇 اینکه مدافع حرم عمه جان باقی بماند. من هم با کمال میل قبول کردم. شرطی بود که تابحال هیچ دختری و یاخانواده ای حاضر به قبول کردنش نشده بودند.چون عاقبت کاملا مشخص بود. وقتی که باهم صحبت کردیم،عقایدمان بسیااار نزدیک به هم بود.☺️ اما اینها برای من ترسی نداشت. چراکه دختری بودم که روحیه ام اینهارا میطلبید. وقتی باهم صحبت کردیم،نظرهردویمان این شدکه مهریه امان 14سکه باشد. هردو کاملا موافق بودیم...
خداوند متعال همسر شما رو برای جهاد انتخاب کرد و شما رو برای صبر بر این جهاد انتخاب کرد. خوش به سعادتتون که این افتخار نصیبتون شد و خداوند شما رو برای این راه انتخاب کرد و زندگیتون به زندگی خواهر خون خدا گره خورد
چه مدت بعد از ازدواجتان به شهادت رسیدند و جدایی برایتان سخت نبود؟ .
حدود پنج ماه از گذشت این ازدواج شیرین،همسرم آسمونی شدن. راستش در این مدت،اونقدر به هم وابسته شده بودیم که میترسید این وابستگی باعث بشه تا برای رفتن به سوریه هردوی ما اذیت بشیم. بدون استثناحتما هرشب باید هم دیگر رو میدیدیم و از سرکارشون میومدن دنبال من و باهم بیرون میرفتیم. حتی گاهی یه دیدار چندساعته بود اما باید این دیدار میبود.حتی بعضی وقت ها بااین که دیروقت از سرکار میومدن و بسیار خسته بودند اما باز هم میومدن تا فقط همدیگر را ببینیم. تقریبا پانزده روزی قبل از اعزامشون،گفت ماداریم خیلی بهم وابسته میشیم. گفتم خب اینکه بد نیست،باید خوشحال باشیم که اینقدر همو دوست داریم که دوری هم،برامون اذیت کننده است. حسینم گفت:درسته این خیلی خوبه اما برای هدفی که ماداریم،خوب نیست. باید تمرین کنیم برای سوریه من هم در جواب گفتم اگر بری سوریه اونجا امید دارم که دیگه اینجا نیستی اما الان که هستی،بزار پیشم باشی😢 گفت عزیزم،الان باید تمرین کرد تا موقع سوریه زیاد اذیت نشیم. حرفش منطقی بود.😔 قبول کردم. قرار گذاشتیم که به مدت ده روز دیدار نباشه و فقط ارتباط تلفنی داشته باشیم. روز دوم که رسید تماس گرفت و گفت برای گرفتن مدارک،که میخواستیم برای وام ازدواج اقدام کنیم،میاد خونمون. وقتی اومد.خندم گرفت.☺️ گفتم دیدی سخته...😢 خندید و گفت:اره به بهانه ی مدارک دوباره اومدم☺️🙈 اولین بار موفق به جدایی نشدیم. اما دوباره این کار را تکرار کردیم تا برای رفتن به سوریه آمادگی پیدا کنیم. گذشت... ده روز هم دیگه رو ندیدیم😢😭 خیلی سخت بود😭😭 برای اولین بار جدایی...😢😢😭 همیشه میگفت باید مبارزه با نفس رو در خود تقویت کنیم. و الحمدلله در این مورد خیلی موفق بود.
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
حدود پنج ماه از گذشت این ازدواج شیرین،همسرم آسمونی شدن. راستش در این مدت،اونقدر به هم وابسته شده بود
در بیانات رهبر عزیزمون که مقام همسران شهدا رو بسیار بالا دانستند هم داریم : اگر مادران و همسران شهدا بی صبرى نشان می دادند ، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مردها می خشکید ؛ اینگونه نمی جوشید ؛ اینگونه به جامعه طراوت نمی داد . در میدان جنگ هم زنان نقشهاى درجه اوّل را ایفا کردند . خدا ان شاءالله صبری زینب گونه به شما خواهر محترم عطا کنه زندگی کوتاه ولی شیرین .... کوتاه هر چند به اندازه ی پنجاه سال از کنار هم بودن لذت بردین
ممنونم ان شاءالله در این راه ثابت قدم بمانیم.🙏
موضوع رفتنشون به سوریه رو چطور باهاتون در میون گذاشتن ؟ شما راضی به رفتن ایشون بودین ؟
حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا تهران هم رفتند اما چون پروندشون به مشکل خورده بود دوباره برگشتن.ایشون از زمان برگشت اعزام اولشون،تا اعزام دوم،دوست شهیدشون،شهید مصطفی عارفی بود.این شهید بزرگوار ازدوستانشان بود و در اعزام اول همسرم،به شهادت میرسندو پیکر ایشان رو هم همسرم،داوطلب میشوند تا به عقب برگردانند و نمیگذارند پیکر پاک ایشان به دست حرامی ها بیافتد.باخبرشهادت یکی یکی از دوستانش،بیشتر برای رفتن بیقرار میشد. در آخر هم برای شهادتش،با دوستش،آقا مصطفی عهد بست. دوروز قبل از اعزامشون،درحالی که هنوز از اعزام هیچ خبری نبود،باهم به بهشت رضاع،مزار شهید عارفی رفتیم.نماز مغرب و عشا را به جماعت دونفره،خواندیم. بعد از نماز هردویمان باشهید خلوت کردیم.وقتی که خواستیم بریم،فقط شنیدم که گفتن،آقا مصطفی... خودت رفتی جای خوب،از رفقات یادت رفته.. برای ماهم دعاکن.دست ماروهم بگیر. یادت نره چی گفتم رفیق... و بعد برگشتیم. فردای آنروز ناباورانه،تماس گرفتند و گفتند شما فردا اعزام هستی.. خیلی خوشحال بود.آنقدر که از ذوق ایشان،من هم به ذوق آمدم. رفتند. شب شهادتشون با من تماس گرفتند. آن شب گفتند سه شنبه این هفته،ازطرف من برو مزار آقا مصطفی...و تشکرکن. گفتم برای چی؟ گفت چون حاجتم رو داد. فردای انروز حاجتش را گرفت. آقا مصطفی دست رفیقش رو هم گرفت و باخود برد. آنجا متوجه نشدم که حاجتش چه بوده اما فردایش متوجه شدم حاجتش،شهادت بود.😭😭😭
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا ت
خوشا آنانکه جانان میشناسند طریق عشق و ایمان میشناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند
خوشا به حال ڪسانی ڪه شــناختند وجود خویشـتن را در این دنیا وعمل میڪنند به وظایف خود به امید تزڪیه نفس و ترفیع درجــه و لــذت عــبادت و خــشوع قلــب. 🌷 شهیـــد احـمد علـی نیری
از نحوه اعزام و شهادتشون بفرمایید ، چطور و در چه منطقه ای به شهادت رسیدن ؟
از بعدازاینکه به شهر حلب رسیدند،قرارمان هرشب ساعت ده بود،تماس میگرفتند و حدود ده دقیقه باهم صحبت میکردیم اما اونقدر برای هم حرف داشتیم از دلتنگی ها و جدایی که متوجه گذرزمان نمی شدیم و تلفن بدون خداحافظی قطع میشد و دیگر تماس نمیگرفتند. شب شهادتشون طبق قرارمان منتظر تماسش بودم اما خبری نشد.ساعت چنددقیقه ای از 12گذشته بود.ناامیدشده بودم از تماسش،خواستم بخوابم که تلفنم زنگ خورد.سرازپا نمیشناختم از خوشحالی...😍 باهم صحبت کردیم اما انگار این دفعه میخواست تمام حرف های نگفته اش را بزند.گفتم خیلی دلتنگتم..😭 خواهش کردم وگفتم کاری کن زودتر برگردی یه مدتی اینجا باش و دوباره برو. ناباورانه درجوابم گفت باشه چشم زود برمیگردم.برایم تعجب بود.چون هربارکه میگفتم زودبرگرد،مخالفت میکردو میگفت نمیشه که برگردم.باید حداقل سه ماه بمانم.دوباره گفتم حسین جان شوخی نکن من جدی گفتم... گفت منم جدی گفتم. گفتم خواااهش میکنم زودتر برگرد خنده ای کردوگفت باشه برمیگردم حالا یا رو دست مردم یا رو پای خودم، ولی برمیگردم... گفتم زندگی بدون تو برایم سخت است،دوام نمی آورم. گفت باید خودمونو به بی بی جان بسپاریم... ان شاءالله که عاقبت هردویمان ختم بخیرشود. تماس اول که بعداز ده دقیقه قطع شد،مثل همیشه فکرکردم که دیگر تماس نمیگیرند.ناامیدانه رفتم به سمت رختخوابم😔که مجدد شماره اش روی تلفنم افتاد.با ذوق تمام😍جواب دادم. گفتم حسین جان چه خوب شدکه زنگ زدی...آن شب چهارباربامن تماس گرفتند. یعنی چهل دقیقه باهم صحبت کردیم.تمام حرف هایش راکرد.به دلیل اعزام سریعش،نتوانست همه ی وصیت هایش را تکمیل کند،چندخطی نوشت و امضاکردوگفت ادامه ی مطالب را وقتی آنجا رسیدم،تماس میگیرم و میگویم،شماهم اضافه کن. تا شب شهادتش از ادامه ی وصیت نامه اش صحبتی نکرد. همان شب از من خواست که آن برگه را بیاورم و بنویسم. من هم خندیدم وگفتم شماکه میخوای زودبرگردی چرا پس وصیت نامه ات رو میخوای تکمیل کنی؟ به طور جدی گفت عزیزم بیار تابگویم. من هم اوردم و شروع کرد به گفتن... تماس سوم حدس زدم که دیگه زنگ نمیزنه چون تقریبا حرفهامون تموم شده بود اما مثل همیشه بازهم بدون خداحافظی قطع شده بود. بعداز گذشت دقایقی دوباره زنگ زد.خوشحالتراز قبل جواب دادم. گفتم چطورشده که مجدد تماس گرفتی؟چرا امشب اینقدر زنگ میزنی؟🤔 گفت:اجازه نمیدادند که زنگ بزنم اما گفتم بزارین برای آخرین بار از خانمم خداحافظی کنم. بدون خداحافظی تماسمون قطع شد.بزارید یه خداحافظی بکنم بعد قطع میکنم. بعد گفت مواظب خودت باش. دلتنگی نکن و فقط و فقط از عمه جانت صبر بخواه.😭 بعد هم خداحافظی کرد. فردای آن روز روی دست های مردم برگشت.😭😭😭 هیچ کس اطلاعات دقیقی از شهادت همسرم ندارد.چراکه هرسه بزرگواری که در آنجا بودند،به شهادت میرسد. در شهر حلب منطقه ی منیان تقریبا ساعت یک یا دوظهر بوده که خانمی ازهمسرم،شهیدجهانی و شهید بشیری،درخواست میکندکه اول خانه ی من راپاکسازی کنید.میخواهم به خانه ام بروم.هرسه تخریبچی ،برای پاکسازی به داخل خانه میروند. عده ای میگویند که تله ها به صورت سری به هم وصل بوده و زمانی که یکی را خنثی میکنند،بقیه منفجرمیشوند. عده ای هم میگویندکه تله های انفجاری از طریق کنترل از راه دور منفجر میشوند. وبه احتمال زیاد آن خانم،از داعشیان بوده است. جالب است بدانید که هرسه بزرگوار رو به قبله افتاده اندویکی از رزمنده ها میگوید اینها به گونه ای نشسته بودندکه در هرصورت هم که می افتادند بازهم روقبله نمیشدند اما نمیدانم چطور روبه قبله افتاده اند...😭😭😭
خدایا این هدیه ناقابل که جان ماست از ما بپذیر ، ای کاش جان ها داشتیم و در راه امام حسین (ع) فدا میکردیم 🌷 شهید مهدی‌ زین‌ الدین
خبر شهادتشونو چگونه به شما اطلاع دادند و وقتی شما این خبر عظیم رو شنیدین چه حسی پیدا کردین ؟ از حس و حال وداع آخر با شهید بزرگوار برامون بفرمایید ؟
زمانی که همسرم به درجه رفیع شهادت نائل آمد،پدرومادرهمسرم،پدروبرادرخودم به کربلا رفته بودند برای پیاده روی اربعین.وقتی خواستند خبر شهادتش را بدهند،گفتند که مجروح شده.دلم گواهی میداد به شهادت رسیده،اما نمیخواستم باورکنم.با اقتدار و بدون هیچ گونه لغزش صدا، باافتخارو عشق تمام جواب دادم:تا آخر عمرم پرستاری اش را میکنم.هیچ کس جرأت گفتنش را نداشت. تا اینکه از معراج شهدا دونفر ازخادمین شهدا خبر شهادت را با یک جمله به من دادند.سرم به دور خودش میچرخید،چشمانم سیاهی میرفت.خواستم داد بزنم که حرف همسرم در شب اعزامش مرا به خود آورد:نزار نامحرمان صدای ناله هایت را بشنوند یا اشک هایت راببینند.خبر شهادتم را که دادند از خوده عمه ی سادات صبر جزیل طلب کن.دلم میخواست درهمان لحظه یک بیابان باشد،من باشم و خدای خودم.آنقدر بلند فریاد بزنم تاخدایم صدایم را بشنود.بغض سنگینی گلویم را در چنگالش فشار میداد و نمیتوانستم فریاد بزنم.اولین کاری که کردم از بین تمام اقوام و آشنایان که دورم حلقه زده بودندو گریه میکردند،بلند شدم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردم.برای قدردانی از اینکه عمه جانم هدیه ام را قبول کرده است..😭😭😭 وقتی خبر شهادت همسرت،عزیزترینت و تکیه گاهت رابشنوی خیلی سخت است که اولین تکیه گاه زندگی ات هم در کنارت نباشد😭😭😭پدر واژه ی بامصمایی است. چقدرسخت بود نبود پدر...😭😭 آن زمان بود که به یاد اهل بیت ع افتادم که چطور این همه سختی را بعد از شهادت اربابمان تحمل کرده اند.علاوه بر غم ازدست دادن عزیزترینت، غربت،اسارت،شکنجه و آزارواذیت دیگر جانی برای انسان نمیگذارد😭😭😭پدروبرادرم از شهادت همسرم متوجه میشوند اما پدرومادرهمسرم هیچ اطلاعی نداشتند.قرار بود دوروز بعد همزمان با شهید جهانی که باهمسرم همزمان و درکنارهم به شهادت رسیده اند مراسم تشییع را انجام دهیم.اما تمام کارها گره خورده بود هرچه تلاش میکردیم شرایط برای آن روز جفت و جور نمیشد انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا مراسم تشییع ایشان ظهر اربعین باشد. به هرروشی که بودتلاش کردند تا به ایران برگرداننشان.. از طرفی پیکر مطهر ایشان تهران بود. شهید هم تقریبا زیاد بود.میخواستند هرشهید را زودتر دفن کنند.. و ما هم خیلی داشتیم اذیت میشدیم. تا اینکه پدرومادرشان برگشتند.تمام کارها به گونه ای پیش رفت که ایشان در روز چهلم اربابمان،به پیش ایشان حاضر شدندو دقیقاهمان که خواسته ی قلبی خودش بود،اتفاق افتادو مراسم تدفینشان بسیار باشکوه و باعظمت همراه با عزاداری های اربعین حسینی برگزارشد.در همان روزهایی که پدرومادرهمسرم برای بازگشت به ایران آماده شده بودند یکی از دوستانش،خبر به ما رساند که این همه تلاش برای چه هست؟میدانید چرا تدفین حسین زودتر انجام نمیشد یا گره هایش باز نمیشد؟چونکه این خواسته ی خود حسین بود که اربعین به محضر ارباب حاضر شود. قبل از شهادتش به دوستش پیام میدهد و میگوید،من قبل از اربعین به شهادت میرسم اما اربعین مرا دفن کنید.😭 بعد از این کلام دوستش،چندروزی گذشته بود.داشتم پیام هایمان را مرور میکردم که به نکته ی جالبی برخوردم. به من هم گفته بود که ان شاءالله اربعین پیش خود ارباب...😭😭 دقیقا همان شد. همسرم در روز اربعین پیش خود ارباب رفت نه حرم ارباب...😭😭
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
زمانی که همسرم به درجه رفیع شهادت نائل آمد،پدرومادرهمسرم،پدروبرادرخودم به کربلا رفته بودند برای پیاد
❣ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود ❣وآن دل که باخود داشتم با دل ستانم میرود ❣او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان ❣دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
آمدم زندگے را تماشا ڪنیم رفتے و رفتنت را تماشا ڪردم فقط قدم هایت را آرام بردار تماشاے دل بریدن از زندگے آسان نیست #همسرانه_شهدا