#بخش 2
از روزي که مدرسه ها تعطیل شد، بهنام به جاي در خانه نشستن، به مردميکه مي خواســتند پايه هاي موريانه خورده ي سلطنت را واژگون کنند، پیوست. هرچه مادرش به او مي گفت که بیرون نرود، گوش نمي کرد. يا اعلامیه در کوچه و خانه ها پخش مي کرد، يا با هاشــم مي رفت روي ديوارها شعار مي نوشت. چند بار در تظاهرات هم شــرکت کرد و حتي يك بار کم مانده بود دســتگیر شــود. او و دوســتان همسن و سالش با تیر و کمان، بلاي جان سربازهاي شاهنشاهي شده بودند. با تكه ســنگ هايي که به ســر و صورت سربازها و ساواکي ها مي زدند، آنها را ديوانه کرده بودند. تو جیب هرکدام شــان مشتي تكه سنگ گرد بود که در حال شــعار و فرار، سربازها را نشانه مي گرفتند و آنها را سنگ باران مي کردند. بهنام که قبلا ًنشــانه گیري اش تعريفي نداشــت، حالا از مسافتي زياد مي توانست تكه سنگش را به چشم يا پیشاني فرمانده ي سربازها بزند؛ يا درست وسط شیشه ي جیپ فرمانده ي کلانتري را هدف بگیرد و آن را خُرد کند
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313