eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهنام جلو رفت. «مش محمد، به منم نارنجك بده!» مش محمد نیم نگاهي به بهنام کرد و گفت: «برو بچه، بگذار به کارم برسم. مگر بچه بازيه؟» «من بچه ام؟ من بلدم نارنجك بیندازم.» هرچــه او اصرار کرد، مش محمد اهمیتي نداد. مش محمد به طرف يكي از خانم ها برگشت. بهنام پريد و دو تا نارنجك برداشت و فرار کرد. مش محمد متوجه نشد. چند رزمنده اي که آنجا بودند، خنديدند و چیزي بروز ندادند. گروه بهروز آماده ي رفتن شدند. بهنام همراه شان شد. بهروز گفت: «تو کجا مي آيي، بمان مسجد.» «من نارنجك دارم، ايناهاش!» «اينها را از کجا کش رفتي وروجك، بده من ببینم!» «نمي دهم. مي خواهم حساب عراقي ها را برسم.» بهروز ديد که وقت تنگ اســت و نمي شــود ســر به ســر بهنام گذاشت. به گروهش که حدود بیســت نفر مي شــدند، دســتور حرکت داد. به طرف دربند شــرقي دويدند. بین راه، گروه رضا دشتي هم به آنها ملحق شد.به دربند شرقي رسیدند و کمین کردند. رضا دشتي گفت: «تیراندازي نكنید. بگذاريد جلوتر بیايند!» بهنــام زيـر لولــه هاي نفت، روي ريگ هاي داغ دراز کشــیــد و چشــم به تانك ها دوخت. ده ها تانك در حالي که دود سفید استتار بیرون مي دادند، با سر و صدا جلو آمدند. صدها عراقي مسلح، در پناه تانك ها حرکت مي کردند. تانك ها به نزديكي شــان رســیدند. بهنام ديگر صــداي عراقي ها را که با هم حرف مي زدند، مي شنید. «آتش!» با فرياد رضا دشــتي، چند آرپي جي به ســوي تانك ها شــلیك شد. يكي از تانك ها منفجر شد. عراقي ها سراسیمه شروع به شلیك کردند. بهنام خواست به طرف تانك ها نارنجك بیندازد، اما دســتش لرزيد. عراقي ها جلو کشیدند. بهروز مرادي فرياد کشید: «عقب نشیني مي کنیم. بايد بكشیم شان طرف پلیس راه.» بهنام زير باران گلوله، پشــت ســر بهروز دويد. گلوله ها از بغل پا و ســرش با صداي ريز و گوشخراش مي گذشتند. به يك ديوار مخروبه رســیدند. يك تريلي پر از قیر در نزديكي آنجا واژگون شده بود. قیر داغ، زمین را سیاهپوش و لحظه به لحظه چون مواد مذاب که از آتشفشان فوران بزند، جلوتر مي آمد. بهروز گفت: «بايد روي پشت بام ها برويم، سريع!» پخش شــدند و هرچند نفر، داخل خانه اي شدند. چند دقیقه بعــد، دشمن از روي پشــت بام ها، زير آتش گلولـــه و آرپي جـــي قرارگرفت. دو تانك ديگر منفجر شد و عراقي ها عقب نشیني کردند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313