eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
هاشم گفت: «جان من بگذار يك بار ديگر مدالت را سیر کنم!» بهنام مدالش را به هاشم داد. چشمان هاشم از خنده برق مي زد. مدال را به دندان گرفت و خنديد. «بهنام، مي گويم نكنه تقلبي باشد؟!» بهنام خنديد. «پس فكر کردي راســت راســتكي، به ام طلا مي دهند؟ نه پسر، فقط رنگش طلايیه.» روي سنگفرش ســاحل کارون، نرم نرم قدم برمي داشتند. خورشید مي رفت تا در مغرب به خواب شــامگاهي برود، اما از هرم گرما کاســته نشده بود. هاشم دست بهنام را کشید.«بیا بهنام، مي خواهم به افتخار قهرمان شــدن در مسابقات کشتي نوجوانان خرمشهر، مهمانت کنم. بیا نوشابه بخوريم، مهمان من.» «مي گويم اي کاش صالي هم بود! اگر بود خیلي خوشحال مي شد.» هاشــم خنديد. کنار يك دکه ايستادند. هاشــم دو تا نوشابه ي خنك خريد. داشــتند خنده خنده نوشابه شان را مزه مزه مي کردند که فرياد يك دختر جوان آنها را به خود آورد 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
جســت زد و با آخرين قدرت با سر به صورت جاسم کوبید. هاشم که وحشت زده ناظر کتك کاري بود، صداي خرد شدن استخوان دماغ جاسم را شنید، بدنش لرزيد. جاســم تلوتلو خوران و گیــج، عقب عقب رفت. دســتانش از روي صورتش کنار رفت و با چشمان وق زده ديد که کف دستانش خیس خون شده، ناباورانه نگاهي به مردم و به بهنام کرد و برگشت فرار کرد. بهنام لحظه اي سرپا ايستاد. پاهايش سســت شد و آرام روي زمین افتاد. جمعیتي که شاهد کتك کاري آن دو بودند، دست زدند. لیلا جلو دويد. يكي از مردها گفت: «رحمت به شیر مادرت، پسر!» بعد رو به مرد بغل دستي کرد و گفت: «ديديد چطور آن نره غول را لت و پار کرد؟ من آن نامرد را مي شناسم. کلي براي خودش ادعا دارد... بارك الله پسر! هاشم جلو رفت و زير بغل بهنام را گرفت. ديد که صورت بهنام کبود و خوني شده. اما در چشمانش برقي از غرور و رضايت مي درخشید. لیلا گفت: «کاکا بهنام، خــدا تو را از بـــرادري کمت نكــند. آبرويم را خريدي.» هاشــم، جمعیت را که با تحسین و ناباوري بهنام را نگاه مي کردند، شكافت. بهنام سربرگرداند. گونه هايش پف کرده و چشمانش داشت بسته مي شد. رو به لیلا گفت: «بیا لیلا خانم، تا خانه همراهیت مي کنیم.» بعد رو به هاشم کرد و گفت: «نه هاشم؟» هاشــم که از کمك نكردن به بهنام از خجالت نمي دانســت چه بگويد، ســر تكان داد. لیلا با افتخار و غرور در کنار بهنام و هاشم به راه افتاد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
جســت زد و با آخرين قدرت با سر به صورت جاسم کوبید. هاشم که وحشت زده ناظر کتك کاري بود، صداي خرد شدن استخوان دماغ جاسم را شنید، بدنش لرزيد. جاســم تلوتلو خوران و گیــج، عقب عقب رفت. دســتانش از روي صورتش کنار رفت و با چشمان وق زده ديد که کف دستانش خیس خون شده، ناباورانه نگاهي به مردم و به بهنام کرد و برگشت فرار کرد. بهنام لحظه اي سرپا ايستاد. پاهايش سســت شد و آرام روي زمین افتاد. جمعیتي که شاهد کتك کاري آن دو بودند، دست زدند. لیلا جلو دويد. يكي از مردها گفت: «رحمت به شیر مادرت، پسر!» بعد رو به مرد بغل دستي کرد و گفت: «ديديد چطور آن نره غول را لت و پار کرد؟ من آن نامرد را مي شناسم. کلي براي خودش ادعا دارد... بارك الله پسر! هاشم جلو رفت و زير بغل بهنام را گرفت. ديد که صورت بهنام کبود و خوني شده. اما در چشمانش برقي از غرور و رضايت مي درخشید. لیلا گفت: «کاکا بهنام، خــدا تو را از بـــرادري کمت نكــند. آبرويم را خريدي.» هاشــم، جمعیت را که با تحسین و ناباوري بهنام را نگاه مي کردند، شكافت. بهنام سربرگرداند. گونه هايش پف کرده و چشمانش داشت بسته مي شد. رو به لیلا گفت: «بیا لیلا خانم، تا خانه همراهیت مي کنیم.» بعد رو به هاشم کرد و گفت: «نه هاشم؟» هاشــم که از کمك نكردن به بهنام از خجالت نمي دانســت چه بگويد، ســر تكان داد. لیلا با افتخار و غرور در کنار بهنام و هاشم به راه افتاد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
«خجالــت بكــش نامرد! مگــر خــودت خواهر و مــادر نــداري مزاحم من مي شوي؟» ســر بهنام به سوي صدا چرخید. ديد که لیلا دختر همسايه شان دارد با يك جــوان که يقــه اش باز و گردن بند طلا به گردن دارد، جر و بحث مي کند. بهنام شیشــه ي نوشــابه را دست هاشــم داد و جلو رفت. لیلا با ديدن بهنام، انگار که جان تازه اي گرفته باشد، نفس راحتي کشید. هاشم با ترس گفت: «من او را مي شناسم. او جاسم پاپتي است. شر و چاقوکش است.» بهنام به لیلا رسید و گفت: «چي شده لیلا خانم؟» لیلا با صداي بغض دار گفت: «از بازار سیف افتاده دنبالم و هي متلك مي اندازد. هرچي مي گويم برود پي کارش، باز...». بغضش ترکید و اشــك از چشــمانش جوشــید. بهنام به جاســم پاپتي که پوزخندزنان و با پررويي نظاره شان مي کرد، گفت: «از هیكلت خجالت نمي کشي، گنده بك؟» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
جاسم پاپتي جلو آمد و با لوده گي گفت: «ببخشید آقاي جاهل» شب بود، سبیلت را نديدم. برو گمشو مسخره! با مشــت به تخت ســینه ي بهنام کوبید. بهنام ســكندري خورد. ساکش را انداخت زمین و غريد: «گمشو پي کارت، والا کار دستت مي دهم.» جاسم، شیشكي بست و خنديد. چند نفر دور و برشان جمع شدند. هاشم با ترس به بهنام نگاه مي کرد. جاسم پاي راستش را به زمین کوبید و داد کشید: «گمشو جوجه ماشیني!» بهنام، رنگ صورتش لحظه به لحظه تیره مي شد. دوباره غريد: «هیكل نامردت...» جاسم، يك کف گرگي حواله ي پیشاني بهنام کرد. بهنام عقب عقب رفت اما پیش از آن که زمین بخورد، با لگد به ساق پاي جاسم کوبید. جاسم نعره کشید و به بهنام حمله کرد. چپ و راســت به صورت و بدن بهنام مشت مي کوبید. اما بهنام ضربه ها را رد مي کرد. افرادي که دور آن دو جمع شــده بودند، پســرك لاغر و نحیفي را ديدند که در برابر جاسم که دو برابر هیكل او داشت، مقاومت مي کرد و پا پس نمي گذاشت. يكي از مشت هاي جاسم به دهان بهنام خورد. لب بهنام ترکید و خون روي پیراهنش شره کرد. بهنام به زمین افتاد. لیلا جیغ مي کشــید و از مردم مي خواست که به بهنام کمك کنند. هیچ کس جرأت نمي کرد جلو برود. بهنام زير لگدهاي جاســم پیچ و تاب مي خورد. در يك لحظه، بهنام پريد و يقه ي جاســم را گرفت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
جاسم پاپتي جلو آمد و با لوده گي گفت: «ببخشید آقاي جاهل» شب بود، سبیلت را نديدم. برو گمشو مسخره! با مشــت به تخت ســینه ي بهنام کوبید. بهنام ســكندري خورد. ساکش را انداخت زمین و غريد: «گمشو پي کارت، والا کار دستت مي دهم.» جاسم، شیشكي بست و خنديد. چند نفر دور و برشان جمع شدند. هاشم با ترس به بهنام نگاه مي کرد. جاسم پاي راستش را به زمین کوبید و داد کشید: «گمشو جوجه ماشیني!» بهنام، رنگ صورتش لحظه به لحظه تیره مي شد. دوباره غريد: «هیكل نامردت...» جاسم، يك کف گرگي حواله ي پیشاني بهنام کرد. بهنام عقب عقب رفت اما پیش از آن که زمین بخورد، با لگد به ساق پاي جاسم کوبید. جاسم نعره کشید و به بهنام حمله کرد. چپ و راســت به صورت و بدن بهنام مشت مي کوبید. اما بهنام ضربه ها را رد مي کرد. افرادي که دور آن دو جمع شــده بودند، پســرك لاغر و نحیفي را ديدند که در برابر جاسم که دو برابر هیكل او داشت، مقاومت مي کرد و پا پس نمي گذاشت. يكي از مشت هاي جاسم به دهان بهنام خورد. لب بهنام ترکید و خون روي پیراهنش شره کرد. بهنام به زمین افتاد. لیلا جیغ مي کشــید و از مردم مي خواست که به بهنام کمك کنند. هیچ کس جرأت نمي کرد جلو برود. بهنام زير لگدهاي جاســم پیچ و تاب مي خورد. در يك لحظه، بهنام پريد و يقه ي جاســم را گرفت. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313