#بخش5
محمــد نورانــي و چند نفر ديگر، هراســان وارد تعمیرگاه شــدند و احمدآقا منتظر نماند؛ سويیچ ماشین گوشه ي تعمیرگاه را دست محمد نوراني داد. بهنام جلو رفت و پرسید: «باز بمب گذاشته اند؟» نوراني، در ِوانت را باز کرد و گفت: «صدا از طرف بازار سیف بود. خدا به خیر کند!» دل بهنام آشــوب شــد. بعد از انقلاب، بمب گذاري هاي زيادي در خرمشــهر انجام مي شــد. افراد خلق عرب که نتوانسته بودند با جنجال جايي در دل مردم پیدا کنند، با بمب گذاري و ترور مي خواستند بر استان خوزستان حاکم شونداحمد آقا گفت: «ايــن نامردها دو زار شــرف ندارند. عرضه اش را ندارند با بچه هاي ســپاه و شهرباني در بیفتند، تلافي اش را سر مردم بیچاره در مي آورند.» عمو عزيز با چفیه ي عربي، عرق صورتش را گرفت و گفت: «دو روز پیــش، يك دهاتي بدبخت را بچه ها گرفتند. تو ســاکش يك بمب ساعتي بود. هزار تومان بهش داده بودند تا بمب را زير لولــه هاي نفت بگذارد. بدبخت نمي دانست همین که ضامن بمب را بزند، خودش هم به هوا مي رود. «از اين آدم ها زيادند. اکثر بمب گذارها با هزار تومان ـ کمتر و بیشــتر ـ هم مردم را ناکار مي کنند هم خودشان را.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313