#بخش8
صالــح، گربه وار از ديوار بالا رفت و از آن طرف پايین پريد. گوش تیزکرد؛ از دور صداي انفجار و شــلیك گلوله مي آمد. اما از داخل خانه صدايي نمي آمد. با ســر قدم هاي بي صدا به ســوي در چوبي رفت. کلونش را برداشت و به مجید و بچه هاي ديگر که ســلاح به دســت، کمین گرفته بودند، اشاره کرد داخل خانه شوند. مجید و شش نفري که بیرون بودند، بي سر و صدا وارد حیاط شدند. صالح، از نوجواني که دشداشــه ي عربي به تن داشــت و از ترس خیس عرق شده بود، پرسید: ـ کدام طرف برويم؟ نوجوان با دســت به زيرزمین خانه اشــاره کرد. شب بود و پرده ي سیاهي بر همه جا کشــیده شــده بود. فقط طرف مرز که درگیري بود، مي شد گلولـه هاي منور را که چون فانوس بر مخمل سیاه آسمان نورافشاني مي کردند ، ديد. صالحبه همراهانش اشــاره کرد و آرام و آرام به سوي عمارت قديمي که وسط حیاط بود، راه افتادند. سنگريزه ها زير پايشان چرق چرق صدا مي کرد. هنوز به عمارت نرسیده بودند که صداي يك مرد عرب در حیاط پیچید: «شما کي هستید؟» صالح، فرز و چابك جلو دويد و سلاحش را به طرف مرد عرب نشانه گرفت. مرد با ديدن اسلحه، دستانش را بالا برد و هوار کشید. «کمك کنید... اي مردم به دادم برسید، عجم ها ريخته اند تو خانه ام.» صالح پريد و دهان مرد را گرفت. در يك آن، صداي گام هاي چند نفر آمد و بعد به سويشان شلیك شد. صالح مرد را به گوشه اي انداخت و به سوي کساني که پشت نخل ها سنگر گرفته بودند و شلیك مي کردند، رگبار بست. حیاط خانه پر از صداي شــلیك گلولـــه و فرياد شد. مجید يكي از مردها را اسیر کـــرد. سلاحش را گرفت و با عجله دستان مرد را با چفیه خودش بست. صالح صدايش را رها کرد. «مــا با شــما کاري نداريــم. آمده ايم ســلاح و مهماتي را کــه از پادگان ها دزديده ايد، پس بگیريم.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#بخش8
کم کم شــلیك گلوله ها قطع شــد. لحظــه اي بعد، صالح و دوســتانش مرد صاحبخانه و افرادش را دست بسته در گوشه ي حیاط جمع کردند. صالح سلاح و مهمات دزديده شده را گرفت. مرد صاحبخانه با التماس و گريه گفت: «رحم کنید، ما آدم هاي بدبخت و بیچاره اي هستیم. اينها را آورده ايم که اگر عراقي ها آمدند، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم.» صالح گفت: «مگر اخطار نداديم کســاني که سلاح و مهمات دارند، اگر خودشان بیاورندو تحويل بدهند کاري شــان نداريم؟ برويد دعا کنید که فرمانده مان گفته فقط ســلاح و مهمات هاي دزديده شده را جمع کنیم. مرد حسابي، خرمشهر دارد از دســت مي رود، سلاح و مهمات کم اســت و آن وقت شما در خانه نشسته ايد و کمك نمي کنید. تازه با ستون پنجمي ها هم همكاري مي کنید!» مرد با گريه و التماس خواهش مي کرد که آنها را عفو کنند. صالح و دوستانش تعداد زيادي سلاح و گلوله و خمپاره را بار وانت کردند. صالح رو به مرد گفت: «اگر يك بار ديگر بشــنوم که سلاح و مهمات دزديده ايد، يا داريد و تحويل نمي دهید، ديگر رحم نمي کنیم. به دوســتانت بگو اگــر بفهمیم که با عراقي ها همكاري مي کنند واي به حالشان، فهمیديد؟» وانت حرکت کرد. تا آخرين لحظه، نگاه صالح به خانه بود. مجید به شــانه ي صالح زد و گفت: «خدا را شــكر، با اين سلاح و مهمات تا چند روز مي شود جلوي عراقي ها را بگیريم.» صالح آه کشید و گفت: «من نمي دانم چرا مســئولین، دست دست مي کنند. اين همه سرباز آموزش ديده داريم، سلاح و مهمات در کشور داريم، اما اين رئیس جمهورمان هم فقط شــعار مي دهد. نمي آيد خرمشــهر ببیند بچه ها چطور دســت خالي با دشمن مي جنگند.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#بخش8
به مقر سپاه خرمشهر رسیدند. مردم زيادي در اطراف مقر پخش شده بودند و اســتراحت مي کردند. آنها نزديك بودن به پاسداران را قوت قلب مي دانستند. صالح از وانت پیاده شــد. به مجید گفت که با وانت برود و ســلاح و مهمات را تحويل بدهدنزديك در ورودي مقر چشمش به تعداد زيادي فانوس افتاد. چند نفر داشتند داخل فانوس ها نفت مي ريختند. نوجوان ســیزده ســاله اي را ديد که با شــور و حرارت کار مي کند و به ديگران امر و نهي مي کند. «کم نفت بريز سر نرود.» «آهــاي حســین، چه خبرتــه؟ اين ســومین شیشــه ي فانوس اســت که مي شكني.» صالح در تاريكي، صورت نوجوان را نمي ديد اما صداي او به گوشــش آشــنا بود. در فكر بود که دســتي بر شانه اش نشست. صالح برگشت و رضا عسگري از دوستان قديمي اش را ديد. سلام و ديده بوسي کردند. صالح با رضا حرف مي زد اما حواسش به آن نوجوان بود که چگونه امر و نهي مي کند. رو به رضا پرسید: «ببینم رضا، اين پسره کیه؟» رضا، خنده خنده گفت: «ايشــان فرمانده ي صد و پنجاه فانــوس درب و داغان براي موارد اضطراري است؛ جناب فرمانده بهنام محمدي!» نوجوان با شنیدن اسمش سربرگرداند. موهاي بلندش را از صورت کنار زد. صالح بهنام را شناخت. بهنام قد انداخته بود. اما هنوز لاغر بود. بهنام جلو آمد و گفت: «ها، رضا! ما را صدا کردي؟» صالح رو به رضا گفت: «هواي بهنام را داشته باش، بچه ي خوبیه.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#بخش8
«ان شــاءالله همه چیز درست مي شــود. ببینم، تو چطوري توانستي از سپاه تهران مرخصي بگیري؟» «ديگر کاســه ي صبرم داشت لبريز مي شــد. يادت هست که؟ پارسال بعد از اينكه فتنه ي خلق عرب در شــهر خاموش شد، من و چند نفر ديگر را به تهرانمأمور کردند. نمي داني در تهران چقدر ســختي کشــیدم! بايد با ضد انقلاب و منافقیــن که مردم را تــرور مي کردند و بمب گذاري مي کردنــد، مي جنگیديم. ناخالصــي زياد بود. از آن طرف، هي از خرمشــهر خبر مي رســید که مزدوران عراقي تو شــهر بمب گذاري مي کنند و لب مرز شلوغ است. آخر سر رفتم پیش فرمانده مان، مرخصي چهل و هشــت ســاعته گرفتم و تخته گاز آمدم خرمشهر. جهان آرا تا مرا ديد، خوشحال شد. قضیه را گفتم. گفت خوب کاري کردي. نیرو احتیاج داريم. بعد هم که به من و تو و بچه ها سپرد که در روستاهاي شادگان بگرديم و ســلاح و مهمات جمع کنیم. الحمدالله تا حالا خوب کار کرده ايم. اما ديگر مي خواهم در شهرم بمانم و با دشمن بجنگم.» «من هم همین طور.» به خرمشهر رسیدند. شهر زير آتش توپ و خمپاره ي دشمن مقاومت مي کرد. ســه روز از شروع جنگ مي گذشــت. صالح در آن سه روز فقط دو ـ سه ساعت اســتراحت کرده بود. وقتي خانواده را با هزار خواهش و التماس توانست راضي کند و راهي اهواز کند، نفس راحتي کشید. شــهر تـــاريك بود. گرچه گلولـــه هاي منور در آسمان منفجر مي شدند و نور زرد و ســرخ آنها روي خانه ها پخش مي شــد. از شدت انفجارها کاسته شده بــود اما صداي تیراندازي از طرف پل نو مي آمد. صالح مي دانســت که عراقي ها قدم به قدم به خرمشهر نزديك مي شوند.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#بخش8
بهنام که در تاريكي، صالح را نشناخته بود، با ناراحتي گفت: «بچه خودتي، حرف دهنت را بفهم!» صالح گفت:«منظوري نداشتم، مي گويم که هوايت را داشته باشند.» بهنام با عصبانیت گفت: «تو چكاره اي که سفارش مرا مي کني؟ اصلا ًتو کي هستي؟» صالح جلو آمد. «هــي بهنــام، چــرا اينطــوري حــرف مي زنــي. من صالــي ام، صالــي. مرا نمي شناسي؟» بهنام جلو آمد. ســربلند کرد و به صورت خندان و جوان سیدصالح موسوي نگاه کرد، خنديد و صالح را بغل کرد. «تويي کاکا، کوچیكتم کاکا، نشــناختمت. حالت خوبه؟ بیا برويم عراقي ها را نشانت بدهم. حالت چطوره کاکا؟» صالح پیشاني بهنام را بوسید. بهنام گفت: «از من دلخور نشو کاکا، نشناختمت.» «عیبي نداره، کارت درسته، خوشم آمد. خوب اينجا کار مي کني، ها؟» «راســت مي گويي کاکا، کارم درسته؟ کاکا، اينا به من اسلحه نمي دهند. بگو به من هم سلاح و نارنجك بدن.» صالح خنديد. «فعلا ًهمین جا مشغول باش. به موقعش سلاح هم بهت مي دهند.» «کي آمدي کاکا، دلم برات تنگ شده بود. کجا مي خواهي بري کاکا؟» «کار دارم. فقط آمدم سر بزنم.» «کاکا زود بیا. بیا با هم برويم با عراقي ها بجنگیم.» «سلام مرا به مادرت برسان، مي بینمت.» «خداحافظ کاکا. من فردا تو مسجد جامع هستم، بیا آنجا.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#بخش8
بهنــام مي دويــد. توپ ها و خمپاره ها، سوت کشــان مي آمدند و دور و اطراف بهنام منفجر مي شدند. کلمن آبي که در دست او بود ترکش خورد. بهنام زمین افتاد. ديد که از جاي ترکش روي کلمن، آب شره مي کند. دستش را روي جاي ترکش گذاشت. کلمن را بغل گرفت و دويد. گلولـه ها از بالاي ســر بهنام مي گذشــتند و تو ديوار و خانه ها فرو مي رفتند. بهنام دســته اي کبوتر ترسیده ديد که از اين پشــت بام به پشت بام ديگر پرواز مي کنند. از زور تشــنگي ناي پرواز نداشــتند. ايستاد. گشت و از داخل خانه اي يك کاســه ي فلزي پیدا کرد. دســتش را از جاي ترکش برداشت. آب تو کاسه سرريز شد. بهنام کف دستش را روي جاي ترکش کلمن گذاشت. کاسه را کنار ديوار گذاشت و رو به کبوترها که از پشت بام نگاهش مي کردند، با صداي بلند گفت:«شــرمنده ام. آب کم اســت. بیايید گلويتان را خیس کنیــد و برويد. اينجا خطرناك است.» دور شــد و يك لحظه برگشــت ديد کبوترها کنار کاســه ي آب نشسته اند، نوکشــان را داخل کاسه مي کنند و سر بالا مي گیرند. لبخند زد. صدايي او را به خود آورد. «کجايي بهنام؟ مرديم از تشنگي.» بــه طرف صدا دويد. بهــروز مرادي و چند نفر را ديد که در يك ســنگر که ديــواره اش از گوني هاي شــن و ماســه بالا آمده بــود، پناه گرفته انــد. گلوله ها مي آمدند و بغل پاي بهنام را تیرتراش مي دادند. تكه هاي آسفالت، کنده مي شد و به اطراف پرت مي شد. بهنام پريد تو ســنگر. خیس عرق بود. قطره اي عرق به داخل چشــمش سر خورد. چشمش سوخت. بهروز آمد کلمن را بگیرد. بهنام گفت: «ترکش خورده. مراقب باشید آبش هدر نرود.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313