eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلاً احتیاج نبود به تقویم نگاه کنیم.📆 نسیم خوشی که در کانال ها و شیارها می وزید🌬 حکایت از بهار داشت.🌸 پرنده های خوشخوانی که روی تخته سنگ ها و میان سبزه های نورَس می پریدند و آواز سر می دادند، خبر از نو شدن سال می دادند.🕊 خیلی قشنگ بود! ناخواسته سر و صدای خمپاره و تیراندازی هم کم شده بود💣. انگار عراقی ها هم به سال نوی شمسی اعتقاد داشتند!🌸 رسم خانه تکانی یکی از برنامه های جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن می گریختم و هر چه مادرم می گفت به او کمک کنم و فرش و پرده ها و... را بشویم، به بهانه ای از خانه بیرون می زدم.😂 همیشه احساس کودکانه ام این بود که پدر و مادرم صاحب خانه هستند و من اولادشان؛ پس وظیفه خانه تکانی با آنهاست.🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه. گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم. 🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها و جانمازها و قرآن ها از آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم. پتوها را از کف نم گرفته سنگر بیرون می بردیم و در رودخانه آن سوی تپه می شستیم. آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا می داد. از صبح تا غروب، کسی داخل سنگر نمی شد؛ فقط یک نفر آن را جارو می کرد و منتظر می ماندیم تا نم آن خشک شود. 🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 پر کردن سوراخ موش ها هم وظیفه ای مهم بود؛ نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبه های تیز را در دهانه لانه شان فرو کنیم؛ ولی انها هم بی کار نمی نشستند؛ پاتک می زدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمی دادیم، کانال می زدند و راه باز می کردند. این جور مواقع، کار و کاسبی تله موش های چوبی کوچک که جزء واجبات هر سنگر بود، سکه می شد.🐭🐭🐭 یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلان غرب، پر بود از این تله موش ها. بعضی ها آکبند بودند و بعضی ها قسمتی از بدن موش ها به دیواره شان مانده بود! همه آنها بو می دادند؛ ولی هر چه که بودند، دست کمی از عراقی ها نداشتند و دشمن محسوب می شدند 🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 کاسه و بشقاب ها از دستشان امان نداشت. اگر تنبلی می کردی و ظرف غذا را نمی شستی، نیمه های شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار می شدی و می دیدی موش ها با زبان خود کاسه ها را برق انداخته اند! پاتک زدنشان هم دست کمی از عراقی ها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا می رفت و یکی شان انگشت پایت را گاز می گرفت و و دیگری دستت را، و دیگری هم می پرید روی صورتت. سنگر که تمیز می شد، حال و هوای دیگری داشت؛ فقط شانس آوردیم که پنجره های 40 در 30 سانتی متری، هیچ شیشه ای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی می کرد؛ فقط کافی بود آن را بالا بزنی؛ تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد. 🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 شب چهارشنبه سوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقی ها زدیم. بیچاره ها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه می زدم، جلوی سنگر بچه ها رفتم؛ تا مثلاً سنت «قاشق زنی» را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر نوروزی – مسئول محور – در سنگر بچه ها بود. پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچه ها هم از خدا خواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسه ام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت. شنبه شب، یکم فروردین 1361، بر خلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم؛ رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچه ها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه می شد کرد؟ 🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمی دانم؛ فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعله ور شده و می سوزد. سریع از خواب پریدم؛ غلام بود؛ از بچه های تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمی کردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم - که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم - آتش گرفت و پای بنده هم بعله! بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند؛ او دیگر جوراب پایش نبود؛ یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت صد کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقی ها. 🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 با همه اینها، کسی اخم نکرد و همه می خندیدند. از خنده بچه ها، خنده ام گرفت. حق داشتند. باید برمی خواستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم؛ سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنت بدی نبود. صبح روز بعد، هوا طراوت خاصی داشت. انگار یک شبه همه گیاهان سبز شده بودند. تپه ها پر شده بود از پروانه های بازی گوشی که بی توجه به جنگ و این حرف ها، میان گل های سفید تازه شکفته، چرخ می خوردند و دنبال هم می پریدند. عطر شبنم سبزه های خیس خورده و بوی تند باروت نم کشیده که از خمپاره تازه منفجر شده بلند بود، شامه را پر می کرد. عیددیدنی و رفتن به سنگر بچه ها و عطر زدن به لباس های شسته که زیر پتوی کف سنگر اتو خورده بودند، اینها حکایت از نخستین روز سال نو داشت. داخل هر سنگر، عکس شاد و خندانی از امام به دیوار بود. 🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 دیده بوسی، صلوات، ذکر حدیث و تلاوت قرآن و سرانجام بسته های کوچکی که تدارکات فرستاده بود، فضای جبهه را عیدی می کرد. نامه بچه های کوچک از کیلومترها آن طرف تر و از شهرهای مختلف آمده بود و کودکان و نوجوانان خوش سلیقه، کارت های تبریک نقاشی شده، مقداری شکلات و آجیل، یک خودکار، یک دفترچه سفید و نامه ای در این بسته ها گذاشته بودند و برای ما فرستاده بودند. یکی از این بسته ها به من رسید. با شور و شوق فراوان، کیسه را باز کردم. در صفحه نخست دفترچه نوشته بود: «سلام ای برادر عزیز رزمنده که با رشادت و از خودگذشتگی خود، میهن عزیز ما را از چنگال شیطان های خون خوار جهانی، مانند صدام در آورده اید و با صدامیان مبارزه و ستیز می کنید. 🌺🌺🌺 ادامه دارد..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•
🌺🌺🌺 این جانب جواد مهرعلیان، خواستار پیروزی و سلامت تو و دیگر رزمندگان می باشم و پیام من برای شما عزیزان و دلاوران این کشور و ملت، این است که با رشادت هر چه بیشتر با صدامیان بجنگید و آنان را از خاک میهن ما بیرون کنید و ایمان خود را ازدست ندهید. باشد که ما نیز بتوانیم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرت ها و شیاطین آنها بجنگیم. خواهشمندم اگر پیامی برای ما دارید، به این نشانی بفرستید: اصفهان، خیابان آتشگان، مدرسه حسین محمدی، ناحیه 1، کلاس سوم. متشکرم» 🌺🌺🌺 پایان..... •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🌜🌝🌛•✾••┈┈•