eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
😁 ‌ تقريباً دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهيم هادے به مرخصي آمد.با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت مي‌كرد.اما از خودش چيزي نمي‌گفت. تا اينكه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. يكدفعه ابراهيم خنده‌اي كرد وگفت: يه ماجراي جالب براتون تعريف كنم!!😃 "تو منطقه المهدي در همون روزاي اول، پنج تا جَوون كه همه از يه روستا با هم به جبهه اومده بودن به گروه ما ملحق شدن، ما هم چند روزي گذشت و ديديم اينها انگار هيچ وقت نماز نمي‌خونن. 🔻تا اينكه يه روز با اونا صحبت كردم و ديدم بندگان خدا آدماي خيلي ساده‌اي هستن. اونها نه سواد داشتن نه نماز بلد بودن و فقط به خاطرعلاقه به امام اومده بودن جبهه از طرفي خودشون هم دوست داشتن نماز رو ياد بگيرن.من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه‌ها رو صدا زدم و گفتم: " ايشون پيش‌نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بدين." من هم كنار شما مي‌ايستم و بلند بلند ذكراي نماز رو مي‌گم تا ياد بگيرين، ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگه نمي‌تونست جلوي خنده خودش رو بگيره!!😂 چند دقيقه بعد ادامه داد: تو ركعت اول وسط خوندن حمد امام جماعت شروع كرد سرش رو خاراندن، يكدفعه ديدم اون پنج نفر هم شروع كردند به خاراندن سر!!😂 خيلي خنده‌ام گرفته بودولي خودم رو كنترل كردم . 🤭 اما توي سجده وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد!!😑 پيش نماز به سمت چپ خم شد كه مهرش رو برداره كه يكدفعه ديدم همه اونها به سمت چپ خم شدن ودستشون رو دراز كردن!!!😆 اينجا بود كه ديگه نتونستم تحمل كنم و زدم زير خنده😂🤣😅 📚سلام بر ابراهیم/صفحه90_91 . هر چقدر خنده رو لبت اومد ، از ته دل نثار ارواح پاک و مطهر شهدا صلوات بفرست!😊🌸 @parastohae_ashegh313
🥀 ●بی‌هوا گفتم: ناصر، بهم قول می‌دی رفتی بهشت شفاعت من را هم بکنی؟ یک لحظه سکوت کرد. چشم از چشمم بر نمی‌داشت. گفت: اونی که باید شفاعت بکنه تویی نه من. ته ماجرا اینه که من می‌رم یه تیر می‌خورم و خلاص. بعدش بهم میگن شهید ولی تو باید حالا حالاها بمونی بدون من بالا سر سمیه ، تو مسولیت یکی دیگه دستته اکرم. بزرگ کردن سمیه رو دست کم گرفتی. ●آن قدر جدی این جمله‌های آخر را گفت که باورم شد تر و خشک کردن سمیه از جبهه رفتن او هم مهمتر است. داشتم به حرفاهاش فکر می‌کردم که چهار زانو نشست روبه‌روم. دست‌هام رو گرفت و سرش رو انداخت پایین. «جون ناصر، اگه نیومدم، دنبال جنازه‌ام نگرد.» ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎جانشین فرماندهٔ گردان حمزه لشگر ۲۷محمدرسول‌الله(ص) 📆 ●ولادت : ۱۳۳۲/۱۰/۲ شهرری ، تهران ●شهادت : ۱۳۶۲/۱۲/۴ طلائیه ، عملیات خیبر @parastohae_ashegh313
سرایدار مدرسه‌‌ای که شهید بابایی در آن درس می‌خواند می‌گوید: کمردرد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم، مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون، اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد، آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی برسرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است، از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت، نفهمیدم کار کی بوده فردا هم این قضیه تکرار شد، شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم، صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز، شناختمش از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود مرا که دید، ایستاد سرش را پایین انداخت، با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: پسرم کی هستی؟ گفت: عباس بابایی،🌱 گفتم: چرا این کارها را می‌کنی؟ گفت:من ‌به ‌شما کمک ‌می‌کنم ‌تا‌ خدا‌ هم ‌به ‌من ‌کمک ‌کند.🌱 📚 کتاب ظرافت‌های اخلاقی شهدا. ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
🥀می دانستم که حسین شهید شده است. محمدرضا که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به معراج شهدا ببرم تا پیکر حسین را ببینید. با هم رفتیم. در آنجا به طوری که اشک در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم. 🥀کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. محمد رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر شهیدش می آید. در همان مراسم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا حلال می کنی؟ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از صمیم قلب حلالت می کنم. من هم گفتم: حلال ِ حلال. ‌🥀چند روز بعد، شهید آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم. 🌱‌‌روای: مادر شهید پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص» ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
🔹محمدتقی در یک خانواده متدیّن متولد شد که مادرش خانه‌دار و پدرش در اداره مخابرات کار می‌کرد. چهارماهه بود که پدرش در جنگ تحمیلی، مجروح می‌شود و محمدتقی از نظر جسمی ضعیف و مریض می‌شود. مادرش او را به بجنورد می‌آورد تا معالجه شود. به منزل شهید دفاع مقدس بهادری می‌آیند و مادرش می‌گوید که دکتر او را از معالجه‌ی بچه نااُمید کرده است! «»، دوست بهادری، به پشت محمدتقی می‌زند و می‌گوید: 🌷«نه! او جزو سربازهای خودمان است و هیچ چیزش نمی‌شود ان‌شاءالله.» 🔹از آن روز به بعد، محمدتقی روزبه‌روز بهتر می‌شود و حالا پس از سی‌وچندسال از آن روز، در مزار شهدای درق، جایی بین شهیدان بهادری و جعفری آرام گرفته است. 🌷این‌ها شده بودند و را داشتند. ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
🌱 شهید مدنی خیلی در خود فرو رفته بود. اصرار کردم که نهایتا با شرط عدم افشا در زمان حیاتشان، فرمودند: 🌷 مدتی بود دو مطلب ذهن مرا کاملا درگیر کرده بود اینکه سید واقعی هستم و شجره نامه ام به پیامبر (صلی الله علیه واله وسلم) میرسد یا نه؟ و دیگر اینکه عاقبت کارم چه می شود؟ 🌷با همین نیت به حرم حضرت امیر (علیه السلام ) رفتم و توسل کردم؛ اما خبری نشد. نیت کردم به سید الشهدا (علیه السلام ) متوسل شوم. در ایام زیارتی پیاده از نجف تا کربلا راه افتادم . یک شب در کربلا امام حسین (علیه السلام ) به خوابم آمد و فرمودند: «ولدی! انت مقتول». با این خواب خیالم از هر دو مطلب راحت شد. یعنی هم سید واقعی هستم و هم با شهادت از دنیا خواهم رفت. 🔖 راوی به نقل از آیت الله حاج محمد تقی خاتمی، شاگر خصوصی شهید مدنی ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🌷❁✧═┅┄
🌹می دانستم که حسین شهید شده است. محمدرضا که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به معراج شهدا ببرم تا پیکر حسین را ببینید. با هم رفتیم. در آنجا به طوری که اشک در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم. 🍃کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. محمد رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر شهیدش می آید. در همان مراسم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا حلال می کنی؟ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از صمیم قلب حلالت می کنم. من هم گفتم: حلال ِ حلال. ‌🌹چند روز بعد، شهید آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم. 🌱‌‌روای: مادر شهید پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص» اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313
💭🌱 جانماز جیبی کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر می‌کنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟ یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود.❤️ ختم استغفار امیرالمؤمنین، تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی خلیلی. هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم ندیدم. همان پلاکی که توی سفر راهیان‌نوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار: شهید رسول خلیلی و شهید نوید صفری!🔗🌻 طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت...👣❤️‍🩹 🌱 @parastohae_ashegh313