eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
بهنــام، يك جیپ تــوپ 601 را ديد، فرياد زد. جیپ توقف کرد. چند تكاور، سوار جیپ بودند. بهنام به آنها رسید و گفت: «من راه را بلدم.» «بپر بالا!» سوار جیپ شد. با راهنمايي بهنام، جیپ زير باران گلوله و انفجار خمپاره ها، به نزديكي محل درگیري رسید. سیدصالح با ديدن جیپ، جلو دويد. سیدصالح، آرپي جي زياد شلیك کرده بود و از گوش راستش خون مي آمد. يكي از تكاورها پرسید: «تانك ها کجايند؟» «آنجا، با من بیايید. تو پیاده شو بهنام!» بهنام با دلخوري پیاده شد اما دنبال جیپ دويد. دو خیابان آن طرفتر، چند تانك خیابان را بســته بودند و به نوبت شلیك مي کردند. رسول نوراني با ديدن بهنام، جلو دويد و گفت: «اسلحه از کجا آوردي؟» «غنیمت گرفتم.» «بیا برويم بجنگیم!» جلو رفتند. سیدصالح گفت: «من به طرف شان شلیك مي کنم. با اشاره ي من، بیايید و شلیك کنید. ســیدصالح، فرز و چابك وســط خیابــان دويد. يك رگبار بــه طرف تانك ها شلیك کرد. جیپ به سرعت وسط خیابان رفت. يكي از تكاورها توپ را شلیك کــرد. گلوله ي توپ، زوزه کشــان در دل تانك منفجر شــد. دو نفــر از بچه ها با آرپي جي شــلیك کردند. تانك هاي عقبي که سالم مانده بودند، عقب کشیدند. نیروها، الله اکبر گويان و در حال شلیك، به طرف تانك ها دويدند. تیربار تانك هاي عقبي، بي وقفه شــلیك مي کردند. نیروها زمین گیر شــدند. شــدت آتش به حدي بــود که نمي توانســتند تكان بخورند. ســیدصالح فرياد کشید: «مي رويم طرف خیابان طالقاني!» نیروها پشت ســر ســیدصالح، تو يك کوچه دويدند. قصد داشتند عراقي ها را دور بزنند. به دستور سیدصالح، در خانه ها پخش شدند و روي پشت بام ها رفتند. حالا آنها روي تانك هاي عراقي مســلط بودند. از چند نقطه ي شهر، دود و آتش زبانه مي کشید. گروه هاي ديگر، در آن نقاط با دشمن درگیر شده بودند. با رسیدن تانك هاي عراقي، درگیري آغاز شد. بهنام روي لبه ي پشت بام دراز کشید و شلیك کرد. رسول نوراني که کنارش بود، گفت:«بده من هم شلیك کنم!» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
بهنام دلش نمي آمد اسلحه اش را به رسول بدهد. رسول اصرار کرد. سرانجام بهنام تفنگش را به رسول داد و گفت: «نامردي نكني ها، بعد از شلیك بده به خودم!» «باشد!» بهنــام، نارنجكي را کــه به کمرش آويزان بود، به دســت گرفت، ضامنش را کشــید و انداخت تو خیابان. نارنجك در کنار يك تانك منفجر شد. شني تانك آســیب ديد و تانك از حرکت بازماند. خدمه هاي تانــك، دريچه ي تانك را بالا زدند و بیرون پريدند. رســول شلیك کرد. يكي از عراقي ها افتاد. بهنام خواست اســلحه اش را از رسول بگیرد اما رسول التماس کرد که بگذارد يك بار ديگر هم شلیك کند. خشاب خالي شده بود. بهنام با ناراحتي گفت: «بفرما، تمامش کردي، راحت شدي؟!» سیدصالح نهیب زد: «به جاي دعوا کردن، بلند شويد با من بیايید.» هنوز آفتاب غروب نكرده بود که تانك هاي دشــمن از خرمشهر عقب نشیني کردند. تانك هاي آتش گرفته در خیابان ها مي ســوختند و دود، آسمان شهر را فراگرفته بود. مدافعین خرمشــهر، خرســند از پیــروزي، روي تانك هاي غنیمتي شــادي مي کردند و تكبیر مي گفتند. آن روز، چندين تانك و ســه خودروي توپ 601 و تعداد زيادي ســلاح و مهمات به دســت بچه ها افتاد؛ بدون آنكه حتي يكي از بچه ها مجروح شــود. روز دهم مهرماه در خرمشهر، يك روز خوب و پیروز براي مدافعان جوان و دست خالي خرمشهر بود. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313