eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهنام با صداي انفجار از خواب پريد. ســرش هنــوز درد مي کرد. بعد از نماز صبــح، خانم حكیمي يك قرص مســكن بــه او داد. بهنام قــرص را که خورد، چشــمانش سنگین شــد. گوشه ي شبستان دراز کشــید و به خواب عمیق فرو رفت. به حیاط رفت. چند پیرزن در حال پختن غذا بودند. از دور، صداي شــلیك و انفجــار مي آمد. بهنام به دنبال آب گشــت. تو يك دبه، آب بو گرفته اي را که جلبــك قاطي اش بود، يافت. چاره اي نبــود. آب قطع بود و بچه ها از آب حوض خانه ها براي نظافت استفاده مي کردند. خانم حكیمي به طرفش آمد. با مهرباني به بهنام نگاه کرد و پرسید: «بهتر شدي؟» بهنام، ســر تكان داد. چند رگه خون در ســفیدي چشــمانش دويده بود. از نیمه شب، از زماني که اجساد شهدا را ديده بود، حالش دگرگون شده بود.«کمي ديگر اســتراحت کن. اين طور کــه تو خواب و خوراك را براي خودت حرام کردي، به زودي از پا مي افتي.» «مگر خون من از بچه هاي ديگر رنگین تر است.» يك مرد، وارد مسجد شد. به طرف خانم حكیمي آمد، پرسید: «برادر جهان آرا کجا هستند؟» «چكارشان داري؟» «برايشان خبر مهمي دارم. بايد حتما ًببینم شان.» «تا نیم ساعت ديگر مي آيند. صبرکني مي بیني شان.» مرد، دســت چپش را بالا آورد و به ساعتش نگاه کرد. نگاه بهنام روي دست مرد میخكوب ماند؛ يك لنگر سبز بر پشت دست و ساعتي که صفحه ي زمردي رنگ داشت! نفس بهنام بند آمد. سريع رو برگرداند. مرد گفت: «پس من مي روم نیم ساعت ديگر مي آيم.» مرد بیرون رفت. بهنام سريع دنبالش رفت. خانم حكیمي صدايش کرد: «کجا بهنام؟» جواب نداد. چند خمپاره ي بي هدف، ده ها متر آن طرف تر منفجر شــد. مرد به ســرعت داخل يك کوچه پیچید. بهنام دســت به کمر زد. هنوز نارنجك از کمربند شــلوارش آويزان بود. ديد که مرد داخل يك خانه شــد. بهنام ايستاد. نمي دانست چه کند. مطمئن بود که اشتباه نكرده است. طاقت نیاورد. آرام جلو رفت. پريد، لبه ي ديوار را گرفت و گربه وار بالا کشــید. داخل خانه خبري نبود. بهنام به آرامي داخل حیاط پريد. نارنجك را از کمربندش جدا کرد. انگشتش را در حلقه ي ضامن، گیر داد. با سر قدم هاي آرام وارد هال شد. اتاق هاي پايین را به آرامي جســتجو کرد. صدايي از طبقه ي بالا به گوش رسید. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
ارام از راه پله بالارفت. صداي مرد را که به عربي حرف مي زد، شنید. به در نیمه باز رسید. آهسته به داخل اتاق نگاه کرد. ديد که پشت مرد به اوست و گوشي يك بي سیم را به گوش چســبانده و تندتند صحبت مي کند. عقب کشید. نفسش را که در سینه حبــس کرده بود. رهــا کرد. تصمیمش را گرفت. با لگد به در کوبید. در، محكم به ديوار خورد. مرد وحشتزده برگشت. بهنام درحالي که انگشتش روي حلقه ي نارنجك بود، فرياد کشید: «کثافت نامرد، دست ها بالا!» مــرد، انگار يخ زده بود. گوشــي از دســتش سُــر خــورد و روي زمین افتاد. چشمانش از حدقه بیرون زده بود. «مرا مي شناســي؟ منم بهنام، يك هفته پیش، تو نخلســتان بیرون شــهر... يادت رفته؟ با موتور پیچیدي جلوي وانت. ما را تو دل عراقي ها بردي. آن سرباز مظلوم و آن مرد بي نوا. تو قاتل آنهايي. ســاعت هم مال آن ســرباز شهید است. ديشب هم گراي مدرسه را دادي و بچه ها را به کشتن دادي.» ناگهان مرد روي زمین شــیرجه رفــت و در همان حال، يك کلت از کمرش بیرون کشید و به طرف بهنام شلیك کرد. بهنام به موقع به عقب جست، معطل نكرد، ضامن نارنجك را کشید، داخل اتاق انداخت و در را بست. صداي انفجار بلند شــد. بهنام از مــوج انفجار به ديوار خورد. بهروز مرادي و گروهش که از رزم شــبانه برمي گشــتند و در همان نزديكي بودند، با شــنیدن صــداي انفجار، به طرف خانه دويدند. وقتي وارد حیاط شــدند، با بهنام روبه رو شدند. در دست بهنام يك بي سیم مچاله شده بود. بهنام، بي سیم را بالا آورد و با افتخار و غرور گفت: «انتقام شهداي ديشب را گرفتم!» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313