eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
«آچار شماره ي چهار را بده!» بهنام جعبه ابزار را کاويد. آچار شــماره ي چهار را پیدا کرد و به دست احمد آقا داد. احمد آقا عرق پیشــاني را با آســتین روغني و ســیاه شــده پاك کرد. پیشاني اش سیاه و چرب شد. سر و وضع بهنام هم تعريفي نداشت. آستین هايش ســیاه و چرب و کاسه ي زانويش سابیده و روغني شده بود. با آن که زير سايبان تعمیرگاه بود، باز از گرماي هوا عرق مي ريخت. احمدآقا کاپوت ماشــین را بالا زد و گفت: «بیا اينجا بهنام... خوب نگاه کن ببین چكار مي کنم. دقت کن ياد بگیري.» لازم به گفتن احمد آقا نبود. از اول تابستان که داريوش او را به تعمیرگاه سپاه آورد، بهنام هوش و حواسش را به کار داد تا مكانیك خوب و ورزيده اي شود. صبح تا عصر در تعمیرگاه، زير دست احمدآقا و مكانیك هايديگر کار مي کرد و بعد به باشگاه کشتي مي رفت. کارکنان تعمیرگاه از بهنام خوششان مي آمد. بهنام از زير کار در نمي رفت و مثل شــاگردهاي ديگر نبود که وقتي براي کاري بیرون مي فرستادندشان، برود و وقت تلف کند و بعد پاکشان برگردد و دل به کار ندهد. نه! بهنام چهارچشمي به دســتان احمدآقا و ديگران زُل مي زد و روز به روز در کارش بیشتر پیشرفت مي کرد. «بیا بهنام، ســر شمع ها را بساب، سرجايشان نصب کن. بعد برو آن موتور را با گازويیل خوب بشور، ببینم چه مي کني... بارك الله پسرم!» بهنام، کار شــمع ها را تمام کرد و نشســت پاي تشت پر از گازويیل. فرچه ي ســیمي را برداشت. مشــغول تمیز کردن قطعات موتور بود که صداي انفجاري از دور آمد. بهنام از جا بلند شد و به احمدآقا نگاه کرد. احمدآقا با عصبانیت غريد: «بر مصبتان لعنت... باز يك بمب ديگر!» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
عصر بود که بهنام دست و صورتش را شست و خداحافظي کرد. از تعمیرگاه بیرون زد، نرسیده به مسجد جامع ديد که روستايیان آنجا جمع شده اند. بهنام شــنیده بود که عراقي ها روستاهاي مرزي را با توپخانه مي زنند و مردم از ترس جان؛ مجبور به کوچ شــده اند. صدها نفر در گوشــه و کنار، بیرون مسجدجامع ديده مي شدند. بیشترشان زن و بچه بودند. پیرمردهايــي هــم بودند که با ناراحتي کنار هم نشســته بودند و ســیگاري مي کشــیدند. بیشــتر آنها خانه هاي گلِــي خود را در مناطق شــلمچه، خین و نزديك مرز رها کرده و از کوچك و بزرگ ـ مرد و زن ـ آواره ي شهر شده بودند. ديروز تو تعمیرگاه، احمدآقا تعريف مي کرد که بیشــتر روستايیان جنگزده را به خانه هاي کارمندان شهرداري که ساختمان هايش تازه تمام شده، برده اند. اما باز جــا کم آمده بود. آنها هرجاي خالي که پیدا مي کردند، جا مي گرفتند. احمدآقا مي گفت که تعدادي هم پیاده عازم ماهشــهر و شهرهاي نزديك شده اند. بهنام بیرون شــهر آنها را ديده بود که خسته و گرفته، در حالي که رمه ي گوسفند و گاومیش هايشان را جلو انداخته بودند، به سوي مقصدي نامعلوم مي رفتند. از چنــد روز پیش که شــايعه ي حمله ي عراقي ها به خرمشــهر قوت گرفت، تعدادي از ثروتمندان و خانواده هايي که دست شــان به دهانشــان مي رســید، اسباب و اثاثیه شان را سوار کامیون و وانت کرده و شهر را ترك مي کردند. فكر اين که دشــمن حمله کند و خانواده ي او هم مجبور شــوند شهر را ترك کنند، قلب کوچكش را به درد آورد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313