#فصل6
«آهاي کور شده، مگر ما را نمي بیني؟» جواني که ســكان عقب قايق موتوري را گرفته بود، برايشان دست تكان داد. هاشم گفت: «شنام خوب شده، نه بهنام؟» «رحمم آمد. والا زيرت مي گرفتم.» هاشم به پشت دراز کشید. شانه هايش عقب هوري جاگرفت. «بهنام!» «هان؟» «تو از دست من دلخوري؟» «براي چي؟» «به خاطر بعد از مسابقه... دعوايت با جاسم پاپتي.»«نه، نیستم.» «چرا... هســتي. آخر مي داني بهنام؟ خیلي ترسیده بودم. تو که آن جانور را نمي شناسي. آدم خطرناك و بي رحمي است.» «هرچي بود، تمام شد». هاشم دوباره نشست. «اما کیف کردم. حســابش را رسیدي. بچه ها مي گويند هنوز که هنوز است، از ترس و خجالت آفتابي نمي شــود. الكي به دوســتانش گفته که تصادف کرده و دماغش شكسته. بهنام خنديد. هاشم گفت: «تو ازش نترسیدي؟» «واســه چي بترسم؟ فوقش آدم کتك مي خورد. اما نبايد بگذاري بهت حرف زور بزنند يا مزاحم کســي بشــوند. خب، اين حرف ها را ول کن! داريم آخرين شناي تابستان مان را مي کنیم.»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#فصل6
«آره، از فردا مدرسه ها باز مي شود. باز درس و مشق و امتحان...!» چند فرياد از ساحل کارون به گوش رسید. «کوسه... کوسه!» بهنام و هاشم به ساحل نگاه کردند. چند دختر بچه با دست نقطه اي را نشان مي دادند و بالا و پايین مي پريدند و جیغ مي کشــیدند. بهنام رد اشاره ي آنها را گرفت. ديد که آن نقطه از رودخانه متلاطم شــده. باله ي ســیاه چند کوســه را ديد که دايره اي مي چرخیدند. هاشــم و بهنام خم شــدند و پارو زدند به سوي ساحل. هنوز فرياد دختر بچه ها مي آمد. ناگهان صداي چند انفجار به گوش رســیدسر بهنام چرخید و ديد که چند قارچ تیره از چند نقطه ي شهر به آسمان بلند شده. هاشم جیغ کشید. بهنام تندتر پارو زد. نزديكي ساحل بودند که صداي سوت کشداري آمد و بعد انفجار سهمگیني در نزديكي دختربچه ها به وقوع پیوست. هوري چپ شد. بهنام و هاشم خودشان را به ساحل رساندند. بوي تند باروت در مشام بهنام پیچید. به طرف دختربچه ها دويد. ديد که روي زمین افتاده اند و خون از بدن شان جاري است. يكي از دختر بچه هــا مثل پرنده ي زخمي بال بال مي زد. بهنام گیج شــده بود. دوباره صداي چند انفجار آمد. هاشم سر رسید. گريه کنان گفت: «چي شده بهنام؟» چند مرد جوان، دوان دوان آمدند. پیكر دختربچه ها را برداشــتند و به طرف يك وانت دويدند. بهنام شلوار و بلوزش را از زير نخلي که گذاشته بود، برداشت و سريع پوشید
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313