eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
و نگاه به قیافۀ درهم سارا انداختم که به جای اینکه خوشحالی کند با یک قیافۀ حق به جانب و جدّی گفت: «کلاس و درس دانشگاه اینجاست.» گفتم: «دخترم اگر برای همراهی با ، بابا می گی که چند ماهه اومدی و...» سرد و گرفته گفت: «به هر صورت، من بنای برگشتن به تهران رو ندارم.» با تحکّم گفتم: «اگه بابا بگه برگرد چی؟» ســکوت کرد و رفت ســراغ قرآنی که سیدحســن نصرالله به او هدیه داده بود. طی این مدت یک ختم قرآن کرده بود. از پیوند وابستگی روحی او و زهرا به پدرشان، عمیقاً خبر داشتم. حتماً زهرا هم باوجود برگشتن شوهرش امین به تهران، حرف سارا را می زد. گفت وگو برای اقناع آن هار اب ی فایدهد یدمو گفتمب ماندت اح سینخ ودشی کج وریر اضی شان کند.در این اثنا، ابوحاتم آمد. او هم مثل حسین بی وقفه کار می کرد و تنها یکی از کارهایش، رتق وفتق امور زندگی مان بود. به پیشنهاد او سری به بازار زدیم. باوجود خطر و شلیک های کور خمپاره ای، بخشــی از بازار تعطیل نشــده بود. یک ترازو خریدیم و به خانه آوردیم. وقتی ابوحاتم رفت، خودمان را وزن کردیم. هرســه نفرمان، وزن کم کرده بودیم. آن شب تصمیم گرفتیم به شکرانۀ آزادی 84 اسیر ایرانی، روزۀ مستحبی بگیریم. برای سحر بیدار شدیم که حسین رسید. سرش از بی خوابی درد می کرد. سرما هم خورده بود و سرفه می زد. امّا پیش ما سرحال نشان داد ما سحری خوردیم او داخل اتاق رفت و مشــغول نماز شــب شــد. نماز صبح را که خواند، دیگر رمق ایســتادن روی پاهایش را نداشــت. دخترها جورابش را کندند و پاهایش را ماساژ دادند و گاهی از کف پا قلقلک. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313