#قسمت111
شروع جنگ
تقي مسگرها
شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. وارد اتاق شديم. چيزي كه مي ديديم باورمان نمي شد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم.
🌺🌺🌺🌺
فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم.روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند. ابراهيم به شوخي مي گفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نمي مونه! وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مســئول نيروهاي رزمنده شده بودند. آن ها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دســتمال ســرخ ها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند.
@parastohae_ashegh313
#قسمت111
حسین دید که رمق در دست وپای من نیست، گفت افطار مهمان من هستید و رفــت از بیــرون غــذا تهیــه کنــد. تا برگردد، دخترها، تلویزیون را روشــن کردند. کانال 6 تلویزیون سوریه، حرم را نشان می داد و ما را دوباره به حسّ و حال دو سه ساعت پیش برد و دوربین چرخید و روی زهرا مکث کرد. زهرا کلافه شد و گوشی را برداشت و به حسین زنگ زد و گفت: «بابا تو رو به خدا کاری کن که تصویر من تو بخش های دیگۀ خبری پخش نشه.» نمی دانم حسین از آن طرف چه جوابی داد. حسین بعد از حاج قاسم سلیمانی، همه کارۀ مسائل سوریه بود اما بعید به نظر می رسید که در این کارها ورود کند. تا افطار زمان زیادی نمانده بود و حالم خوب نبود. جلوی آینه رفتم، صورتم مثل گچ سفید شده بود و حالت تهوّع داشتم. خواستم سماور را روشن کنم که ســرم گیج رفت. اتاق دور ســرم چرخید. نمی خواســتم زهرا و ســارا را صد ا کنم. دســتم را به دیوار گرفتم و کشان کشــان تا لب مبل آمدم که با صورت روی مبل افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. دانه های خیس آب را روی صورتم حس کردم که ســارا روی صورتم پاشــیده بود و با دهانش، صورتم را فوت می کرد تا خنک شوم. چشم که باز کردم سارا و زهرا چپ و راســتم نشســته بودند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313