#قسمت12
در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه ای معمولی، صحبتی بینمان ردوبدل نشــد و بیشــتر مشــغول نگاه کردن فضای دمشــق بودیم. به هر طرف که نگاه می کردیم، ویرانه بود. همه جا، از روی دیوار ساختمان ها گرفته تا بدنۀ ماشین ها و حتی آمبولانس ها، نقشی از جنگ نشسته بود. زهرا و ســارا کنجکاوانه، اطراف را ورانداز می کردند. این همه ویرانی و خرابی برایشــان تازگی داشــت امّا برای من، نه! چرا که من ویرانی جنگ را ســال های سال توی اهواز، دزفول، کرمانشاه و سرپل ذهاب، با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه هایی این چنین برایم عادی بود. هرچــه بــه مرکــز شــهر نزدیک تــر می شــدیم، ویرانه ها بیشــتر می شــد. دمشــق به خرمشهرِ اولین روزهای آزادی از دست بعثی ها، شبیه تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه. طبقات ساختمان های بلند بتونی مثل کاغذهای یک کتاب قدیمی و نم کشیده، خوابیده بودند روی هم، کج ومعوج و چشم آزار.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
۱۲ فروردین ۱۴۰۲