#قسمت121
شهرك المهدي
علي مقدم، حسين جهانبخش
از شروع جنگ يك ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شــهرك المهدي در اطراف ســرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه اندازي كردند. نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه ها دنبال ابراهيم مي گردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟! گفتند: از نيمه شــب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع ديده باني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود! ساعتي بعد يكي از بچه هاي ديده بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مي يان! اين شيار درست رو به سمت دشمن بود.
❄️❄️❄️❄️
بافاصله به سنگر ديده باني رفتم و با بچه ها نگاه كرديم. ســيزده عراقي پشت ســر هم در حالي كه دستانشان بســته بود به سمت ما مي آمدند! پشت سر آن ها ابراهيم و يكي ديگر از بچه ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود. هيچكس باور نمي كرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه اي آفريده باشد!
@parastohae_ashegh313
#قسمت121
وقتی می آمد، مامانــم میهمانــی بزرگــی راه می انداخــت، همــۀ فامیــل را جمع می کــرد و دنیا به کام ما بچه ها می شد که به درخت توت بزرگ وسط حیاط «کوف»1 ببندیم و بازی کنیم اما از این جمع «حسین» سرش به کار خودش بود و با ما قاطی نمی شد. حسین پسرِ بزرگ عمه ام، با آن سن کم، نان آور خانه بود. پدرم همیشه می گفت: «حسین از سه سالگی یتیم شده و چشمش رو که بازکرده عصای دست خواهرم شده، به خاطر همین از دو تا چشمام عزیزتره...» عمه گوهــر هــم بــرای مــا مثــل مامــان بــود. از گُل نازک تــر بــه مــا نمی گفــت. ورد زبانــش، بــه خواهرانــم، جانــم، عزیــزم، دخترم بود. امّا اضافه بر این القاب، من را جــور دیگــری صــدا مــی زد و گاه بی گاه بــه مامانم یادآوری می کرد که: «خانم عروس جان، یادت که نرفته، پروانه عروس خودمه! از همون روزی که به دنیا آمد، نشونش کردم، برای حسین.» مامانم می گفت: «شاواجی،2 این حرف ها پیش بچّه خوب نیست!» و عمه با یک نگاه حق به جانب جواب می داد: «چه چیزا می گی. خانم عروس! اصلاً عقد دخترعمه و پسردایی توی آسمان ها بسته شده، کله قند و حلقه هم که ما آوردیم، برای نشون بوده وگرنه خدا، گِل پروانه و حسین رو، برای هم سرشته.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313