eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
ظاهر ساده جمعي از دوستان شهيد در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بســياري از بچه هاي رزمنده شده بود. خيلي ها به رفاقت با او افتخار مي كردند. اما او هميشــه طوري رفتار مي کرد تا كمتر مطرح شود. مثاً به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي مي پوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديك تر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده و بي آلايش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار و... براي رزمندگان اســت. اما مدتي كه گذشــت به شخصيت او پي برديم. ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود. . 🍂🍂🍂🍂 به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت مي كردند. هميشــه مي گفت: مهم تر از اينكه براي بچه ها لباس هاي هم شــكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا مي توانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عمليات هاي گروه،كاماً ديده مي شد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت مي كردند. 🌷🌷🌷 @parastohae_ashegh313
بیشتر روزها، آفتاب را نمی دیدیم. برف تقریباً ، هر روز می بارید و حسین پارو روی دوش می انداخت و از داخل مهتابی روی پشت با م می رفت و یک تنه، تمام برف ها را توی کوچه می ریخت و برای برگشــتن از همان پشــت بام، روی برف های توی کوچه که تا سینۀ دیوار بالا آمده بودند، می پرید. بیشتر شب های طولانی زمستان، عمه و بچه هایش میهمان ما می شدند و گاهی هم، ما به طبقۀ پایین می رفتیم. زیر کرسی گرمِ عمه، می نشستیم و از کِشمش، مویــز و گردویــی کــه حســین از بــاغ عمه آورده بــود، می خوردیم. باغ مثل همین خانــۀ بــزرگ، ارث پــدری عمــه و پــدرم بــود کــه بعد از فوت پدر و مادرشــان به آن ها رسیده بود. تا اینجای قصۀ زندگی مشــترک با خانوادۀ عمه را می دانســتم. امّا از ماجرای مهاجرت آنان از آبادان به همدان بی خبر بودم تا اینکه در یک شــب ســردزمستانی، دور کرسی نشستیم. منقل زیر کرسی، گرما نداشت. با همۀ اشتیاقی که برای شــنیدن ماجرای زندگی عمه و بچه هاش، داشــتم، دســت وپاهام ســرد بــود. ایــران و افســانه هــم دل ودمــاغ قصه گــوش کردن، نداشــتند. مادرم چند تکــه زغــال ســرخ آورد. پــدرم ســینی منقــل را از زیــر کرســی کشــید بیــرون، آرام روی خاکســتر فــوت کــرد و زغال هــای ســرخ را روی آن گذاشــت و ســینی و منقــل را هــل داد ســر جــاش و چنــد تلمبــه بــه چــراغ تُــوری زد. کرســی کــه داغ شــد، لحــاف کرســی را تــا روی شــانه هایمان بــالا کشــیدیم و زیــر نــور پــر فروغ چــراغ تُــوری، چشــم بــه دهان آقام دوختیــم. مثل یک قصه گو برایمان تعریف کرد که: «شــوهرعمه، آدم زحمت کش و عرق ریزی بود که تو شــرکت نفت آبادان کار می کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313