#قسمت141
اسير
مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان
عمليات بر روي ارتفاعات بازي دراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم.
به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد.
فكر نمي كردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد. اما آن ها هيچ حركتي نمي كردند! طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند.
🌻🌻🌻
شايد هم فكر نمي كردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقي ها به افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه مي كردند! افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم.
دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد.
از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما مي آمد.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
#قسمت141
بچه ها بزرگ شده بودند و برای دخترها، خواستگار می رفت و می آمد. با توافق عمه، پدرم خانۀ مشــترک را فروخت و ســهم عمه را داد.منصور خانم دخترعمــه ام، بــه خانــۀ بخــت رفــت و عمــه و بچه هــاش _ حســین و اصغــر_ به تهــران رفتنــد و آقــام در منطقــه ای بیابانــی کــه به «چالۀ قامِ دیــن» معروف بود، زمین خرید و خانه ساخت. «چالۀ قامِ دین»1 بیابانی دور از شهر، با دره ای پردرخت و پرآب بود که چند خانه بیشترد ر کنارا یند رختانس اختهن شدهب ود.ا مکاناتا ولیهن داشتیم،م ادرمب اردار بود آب را با تلمبۀ دستی از چاه می کشیدم و در نبودِ پدرم و پسرعمه ام _حسین _ کارهای مردانه به دوش من افتاده بود. خرید می کردم و حیاط را آب وجارو می زدم و با تلمبه حوض را پر می کردم. برای پر کردن حوض باید نزدیک صد مرتبه، تلمبه ها را می شمردم و شماره های آخر ، نفسم بالا نمی آمد، خیس عرق می شدم و از کت وکول می افتادم. سر حوض می نشستم و به ماهی های قرمزی که داخل حوض می چرخیدند، نگاه می کردم تا خستگی را از تن به در کنم. چالۀ قامِ دین اصلاً شوروحال محلۀ بُرج و صفای زندگی با عمه و بچه هایش را نداشت. اگرچه برادرم علی به دنیا آمد، اما سرگرمی من، رفتن به خانۀ دخترعمه _منصور_ بود که با قوم وخویش شوهرش، در چالۀ قامِ دین، خانه ساخته بودند. زندگیمان آمیخته با سختی و رنج بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313