#قسمت156
ابوجعفر
حسين الله كرم، فرج الله مراديان
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطاعاتش صحيح و درست است. از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. .
.🌸🌸🌸🌸
حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها، تمامي رمزهاي بيسيم آن ها را به ما اطاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. .
ابراهيم هر چه تاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش مي كنم من را اينجا نگه داريد. مي خواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود
@parastohae_ashegh313
#قسمت156
مــادرم را «آجــی» صــدا می کــرد و بــا اینکــه دلش آشــوب و غم بــود امّا خودش را خونسرد نشان می داد. به محض اینکه رسید گفت: «آجی، از دکتر شمس وقت گرفتم، یه نسخه بریم پیشش.» مامان وقتی حسین را دید، آرام شد. اصلاً وقتی حسین آمد، همۀ ما که از گریه چشمانمان سرخ شده بود، آرام شدیم. حســین ماهی یک بار مادرم را برای شــیمی درمانی به تهران می برد و می آورد. دکتــر شــمس برخــلاف حــرف قبلــی اش که گفته بود. این خانم، بیســت ســال دیگر زنده است به حسین گفته بود: «با این غمی که به دل این زن رسیده، به حدی وضعش بحرانی شده که یکی، دوسال بیشتر زنده نمی مونه.» حسین حرف دکتر را به هیچ کس نگفت و هر بار که می آمد، می دید که مادرم ضعیف و ضعیف تر شــده و در ســی و پنج ســالگی مثل پیرزن ها، قدخمیده و زمین گیر شــده و به ســختی از جایش برمی خیزد. حســین کوتاه نمی آمد و با جدیّت مامان را سوار ماشین می کرد و به تهران می برد. کار به جایی رسید که زیر بغلش را می گرفتیم و چند بالش پشتش می گذاشتیم، لگن آب می آوردیم، تا وضو بگیرد. یــک روز داخــل حیــاط مشــغول شســتن ظرف هــا بودیــم. حســین بــا مــادرم خداحافظی کرد؛ که یک باره دیدیم مامان با پشتِ دست، به شیشه می کوبد و حســین را کــه در حــال رفتــن بــود، صــدا می زند. حســین برگشــت و باتعجب گفت: «آجی جان چرا بلند شــدی برات خوب نیســت!» ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده اســت.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313