#قسمت177
مطلع الفجر
حسين الله كرم
نيمه هاي شــب بي سيم اعام كرد: حســن بالاش و جمال تاجيك به همراه نيروهايشــان از جبهه مياني به شياكوه رســيده اند و تقاضاي كمك كرده اند. لحظاتي بعد ابراهيم تماس گرفت و گفت: همه ارتفاعات انار آزاد شده، فقط يكي از تپه ها كه موقعيت مهمي دارد شــديداً مقاومت مي كند، ما هم نيروي زيادي نداريم. به ابراهيم گفتم: تا قبل از صبح با نيروي كمكي به شما ملحق مي شوم. شما با فرماندهان ارتش هماهنگ كنيد و هر طور شده آن تپه را هم آزاد كنيد.
💙💙💙💙
همــراه يك گردان نيروی کمکی به ســمت جبهه ميانــي حركت كرديم. در راه از فرماندهي ســپاه گفتند: دشــمن از پاتك به بستان منصرف شده، اما بســياري از نيروهاي خودش را به جبهه شما منتقل كرده.
شما مقاومت كنيد كه انشاءالله سپاه مريوان به فرماندهي حاج احمد متوسليان عمليات بعدي را به زودي آغاز مي كند.
در ضمن از هماهنگي خوب بچه هاي ارتش و سپاه تشكر كردند و گفتند: طبق اخبار بدســت آمده تلفات عراق در محور عملياتي شما بسيار سنگين بوده. فرماندهي ارتش عراق دستور داده كه نيروهاي احتياط به اين منطقه فرستاده شوند.
@parastohae_ashegh313
#قسمت177
روزهــا روشِ کار بــا اســلحه را یــاد می گرفتیــم. از کلــت کمری تا تیربار ســنگین و از کار با قطب نما تا نقشه خوانی و عبور از موانع تا کوه پیمایی های طولانی تا غروب آفتاب و بعد از نماز مغرب، از فرط خستگی مثل جنازه توی آسایشگاه می افتادیــم. آسایشــگاهی کــه قــرار بــود روی آســایش به خود نبیند. یک شــام سربازی بهمان می دادند و سر روی تخت چوبی و سفت نگذاشته بودیم که صدای رگبار های پیاپی مثل جن زده ها از تخت جدایمان می کرد و اگر ظرف سه سوت، دمِ درب آسایشگاه حاضر نمی شدیم، نمرۀ منفی می گرفتیم و چند نمرۀ منفی یعنی حذف از دورۀ آموزشی. نمی خواستم بارداری، مانع جنب وجوشم شود و هم نمی خواستم به تو راهی ام آســیبی برســد. امــا در ایــن فعالیــت ســنگین کامــلاً مردانــه، خیلی ها کــم آورده بودنــد. بــه هــر صــورت تحمــل کردم و پا به پای بقیــه آمدم تا اینکه آقای ایمانی تنبیهی را برای همه در نظر گرفت که ناچار شدم به دختر خانم دباغ بگویم کــه بــاردارم. ماجــرا از ایــن قــرار بــود که ظرف های غذایمان را با آب ســردی که از کنــار پــادگان می رفــت، می شســتیم. امــا بشــقاب یک نفــر به اندازۀ یک بند انگشت چرب مانده بود. مربی تصمیم گرفت همه را روی برف سینه خیز ببرد. من کنار ایســتادم و به دو ســه نفر از جمله دختر خانم دباغ گفتم که باردارم. مربی حرفی نزد، اما از فردا بقیۀ خواهران که متوجه شده بودند، دعوایم کردند به خصوص آن ها که می دانستند بچۀ اول من نمانده است. می گفتم: «مشکل ندارم نگران نباشید پابه پای شما می آم و اتفاقی هم نمی افته.» و آن ها که حریف بگومگوی من نمی شــدند، سربه ســرم می گذاشــتند که «اگر بچه ات پســر باشــه، جنگجو می شه. یه جنگجوی قُدّ و یه کلام.» دورۀ کوتاه مدت آموزش با همۀ سختی های آن گذشت و خواهران به دو شکل پاره وقت و تمام وقت جذب سپاه شدند. حسین، همراهِ فرمانده سپاه _ خانم طاهره دباغ_ شده بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313