#قسمت178
مطلع الفجر
حسين الله كرم
هوا در حال روشــن شدن بود. در راه نماز صبح را خوانديم. هنوز به منطقه انار نرسيده بوديم كه خبر شهادت غامعلي پيچك در جبهه گيان غرب همه ما را متأسف كرد. به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يكي از بچه ها با لهجه مشهدي به سمت من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن!! بدنم يكدفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چي شده؟! جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم.
💙💙💙💙
رنگم پريد. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهاي مقابل دويدم.
در راه تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شد، وارد سنگر امدادگرشدم و بالاي سرش آمدم.
@parastohae_ashegh313
#قسمت178
ب ا او برای جلسات به تهران می رفتند. یک پای او هم در کردستان ناآرام بود. آنجا که گروه های مسلح کمونیستید رق البد وح زب کوملهو د مکرات،س نندجر اب هم حاصرهد رآوردهب ودند. حسین قبل از رفتن برای شکستن محاصرۀ سنندج، کتابی را خواند که دربارۀ ماجرای یکی از صحابی سیدالشهداء در روز عاشورا به نام وهب بود. عجیب تحــت تأثیــر ایــن کتــاب قــرار گرفــت و از مــن خواســت کتــاب را بخوانم و اگر فرزندمان پسر بود اسم او را وهب بگذاریم. اســم وهب و قصۀ وهب به دل من هم خیلی نشســت به خصوص آن قســمت از داستان زندگی وهب که سر بریدۀ او را برای مادرش _اُمّ وهب _ می فرستند و او محکم و با صلابت، سر را به طرف لشکر ابن زیاد پرتاب می کند و می گوید «قربانی که در راه خدا داده ام، پس نمی گیرم.» حسین پس از خواندن کتاب، وصیت نامه اش را نوشت، پوتین هایش را پوشید و برای شکستن محاصرۀ سنندج از مسیر قروه رفت. با بچه های سپاه به گردنۀ صلوات آباد رسیدند و آنجا با نیروهای کومله درگیر شدند. قریب یک ماه از رفتن حسین گذشته بود و من پابه ماه بودم.تنها که می شدم، می رفتم ســراغ کتاب زندگی وهب و بخشــی را که به اُم وهب اشــاره داشــت،با اشــتیاق مــی خوانــدم و بــه فکــر فــرو می رفتــم کــه چرا حســین این اســم را برای فرزندمان انتخاب کرد و چه نسبتی بین من، حسین و آن شیر زنی که سرِبریدۀ فرزندش را پس فرستاد، وجود دارد تا این که علی باب الحوائجی _ برادر دکتر _ که از نزدیک ترین دوستان حسین بود از کردستان آمد و گفت: «یه نفر تویِ بچه های سپاهه که سکه رو توی هو ا با تیر می زنه.» پرسیدم: «کی؟» گفت: «حسین.» خیالم راحت شد که به حسین آسیبی نرسیده اما چند روز بعد خبری از رادیو شــنیدم که پاهایم سســت شــد، وارفتم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313