#قسمت187
چفيه
عباس هادي
اواخر سال1360 بود. ابراهيم در مرخصي به سر مي برد. آخر شــب بود كه آمد خانه، كمي صحبت كرديم. بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار دارد! گفتم: راستي داداش، اينهمه پول از كجا مي ياري!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به مردم كمك مي كني، براي هيئت خرج مي كني، الان هم كه اين همه پول تو جيب شماست! بعد به شوخي گفتم: راستش رو بگو، گنج پيدا كردي!؟ ابراهيــم خنديد وگفت: نه بابا، رفقا اين ها را به من مي دهند، خودشــان هم مي گويند در چه راهي خرج كنم.
🌈🌈🌈🌈
فرداي آنــروز با ابراهيم رفتيم بازار، از چند دالان و بازارچه رد شــديم. به مغازه مورد نظر رسيديم.
مغازه تقريباً بزرگي بود. پيرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش يك يك با ابراهيم دست و روبوسي كردند، معلوم بود كاملاً ابراهيم را مي شناسند.
🌈@PARASTOHAE_ASHEGH313🌈
#قسمت187
و گفت، همان دانشجویی است که هنگام ورود امام به بهشت زهرا با او آشنا شده و اسمش محمود شهبازی است. و گوشه ای از سوابقش را این گونه برشمرد:«عضو شورای فرماندهی ستاد مرکزی سپاهه و از دانشجویان فاتح لانۀ جاسوسی آمریکاس. ســال گذشــته تعدادی از جاسوســان آمریکایی رو برای پنهان کردن به همدان آورد. یه پا مُلاّس، ولی بدون عبا و عمامه. معلم قرآنه و استاد نهج البلاغه س.» به شــوخی گفتم: «پس با این ســطح علمی، چرا نرفته حوزۀ علمیه؟» با جدیت پاسخ داد: «شک ندارم که سپاه رو مثل حوزۀ علمیه می کنه.» چنــد روز بعــد همیــن فرمانــده جــوان را بــه خانــه آورد. باوجــود فاصلۀ ســنی نه ســاله بــا او، به قــدری در ایــن چنــد روزه، بــا هــم خودمانی و رفیق شــده بودند، گویی که سال هاست با هم بوده اند. محمود با لهجۀ شیرین اصفهانی با حسین شــوخی می کرد و حســین با لهجۀ غلیظ همدانی سربه ســر او می گذاشــت و من چه می دانســتم که این دو در آینده، پارۀ تن هم خواهند شــد. اگر یک روز او را نمی دید دلتنگش می شد. می پرسیدم: «مگه این جوان با بقیه چه فرقی داره که تو رو مجذوب خودش کرده؟» می گفت: «همه چیز در او جمع شده؛ از حُسن رفتار و هوش سرشار تا قدرت نفوذ در دل هــا. و تدبیــر و تســلط بــر کار تــا خلاقیــت و ابتــکار با یک ســیمای نورانی و شب زنده دار که مغناطیسش هر کسی را به سمت خود، جذب می کنه.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313