#قسمت196
سلاح كمري
امير منجر
آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد.
ابراهيم كه تحويل ساح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم.
صبح زود رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم!گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸
او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سام مادر. پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســام جانم، دنبال كسي مي گردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟! پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم.
پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد.
🌸|@parastohae_ashegh313|🌸
#قسمت196
چــرخ ماشــین ها، لیــز می خوردنــد و بــه یخ هــا چنــگ می زدنــد، و یک بــاره حرکــت می کردند، بقیۀ مردم با حســرت به تاکســی هایی که دور می شــدند، نگاه می کردند و انتظار می کشــیدند تا تاکســی بعدی برســد و باز تکرار آن صحنۀ قبل. کفش هایم خیس بود و جوراب هایم از آن خیس تر. انگشــت پاهایم از ســرما گزگز می کرد. پوست صورتم می سوخت. احساس می کردم، خون توی رگ هایم، یخ زده که یک باره، گره پلاستیک کشک از دستم شل شد و افتاد. به سختی انگشتانم را به هم رساندم و کشک را برداشتم. نه یارای راه رفتن داشتم و نه ماشــینی می ایســتاد. یک آن دلم برای خودم و بچه ای که توی شــکم داشــتم، سوخت، گریه ام گرفت و یک راننده تاکسی، جلویم ترمز کرد. شاید او هم برای یک زن یکه و تنها توی این یخبندان، دلش ســوخت. از ســرما دندان هایم به هم می زد. با اشارۀ دست پرسید: «کجا؟» گفتم: «چالۀ قامِ دین» شیشه بالا بود. راننده نشنید. به اندازۀ یک بند انگشت شیشه را پایین آورد و کلافه از اینکه هوای گرم داخل تاکســی دارد خارج می شــود، با اخم دوباره پرســید: «کجا؟» کلمات به زور از لابه لای دندان های به هم چفت شــده ام، بیرون آمد: «چا..له قا..مِ دی» انگشتانم نا نداشت، در را باز کنم. راننده خم شد و در را باز کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313