eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
سلاح كمري امير منجر بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي مي كند. اما الان رفته شهر، تا شب هم برنمي گردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! ابراهيم ادامه داد: اســلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. 🌸🌸🌸🌸🌸 پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمي شيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. 🌸•••|@parastohae_ashegh313
یک کپسول گاز کوچک جلوی پایش، روشن کرده بود. وقتی پلاستیک کشک را دستم دید گفت: «خانم چه دل خوشی داری. توی این سرما که ریش و سبیل مردا قندیل می بنده، از چالۀ قام دین تا سبزه میدون اومدی برا خرید کشک؟!» به خانه رســیدم، عمه دســت وپایم را مالید و دلداری ام داد. به بخاری نفتی چســبیدم تــا لپ هایــم از حرارت گُل انداخــت. عمه گفت: «پروانه جان، وقتی بقالی سر کوچه بسته بود، باید برمی گشتی، نه اینکه بری تا سبزه میدان.» هیچی نگفتم. میهمان ها رفتند، عمه هم به تهران برگشت و زمستان هم با همۀ سختی هایش گذشت. هنوز سبزه ها از دل خاک قد نکشیده بودند که رادیو مارش حمله زد. و خبر یک حملۀ بزرگ سراسری به نام عملیات فتح المبین را داد. و حاج آقا سماوات نبود که از حسین و بچه های همدان خبری بدهد. او هم به خوزستان رفته بود. ایــام نــوروز بــود و بــدون حســین، ســفرۀ هفت ســین لطفــی نداشــت فقــط قرآن می خوانــدم و از رادیــو اخبــار عملیــات را دنبــال می کــردم. پیام امام که پخش شد، دلم آرام گرفت. ظاهراً بخش وسیعی از خوزستان از اشغال دشمن خارج شــده بود. رادیوی اســتان زمان تشــییع شــهدا را اعلام می کرد. چشــمم به در بود که کسی از سپاه یا بنیاد شهید بیاید و خبری را که نمی خواستم بشنوم، بدهد. روزها از پی هم می گذشــت و خبری از حســین نبود. خبرهای داغ و پرالتهاب از تلویزیون پخش می شد؛ اخبار و تصاویر عملیات برای آزادسازی خرمشهر. پس از دو هفته، آمبولانسی با چراغ قرمز گردون، دم در خانه ایستاد. ریختم. قلبم به کوبش افتاد. رانندۀ آمبولانس، دوست حسین، حاج آقا مختاران بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313