#قسمت208
فتح المبين
جمعي از دوستان شهيد
بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم! با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم.
🌹🌹🌹🌹
به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند كه ما به آن ها حمله كرديم! دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم.
به همــراه گروهي از بچه ها به عقب فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلو حركت كرديم.
@parastohae_ashegh313
#قسمت208
مثل مرغ ســرکنده شــده بودم. خواســتم دنبال حمید آقا بروم و اصرار کنم که از حســین بیشــتر بگوید. چادرم را پوشــیدم. مهدی را بغل کردم و دســت وهب را گرفتــم. بــه آســتانۀ در نرســیده بــودم کــه صــدای زنــگ آمــد. فکــر کــردم که حمید آقاســت کــه برگشــته. وهــب در را بــاز کــرد. دیــدن حاج آقــا ســماوات و خانومش، از یادم برد که می خواستم دنبال حمید آقا بروم. آن دو نگاهی به هم کردند. انگار هر کدام از دیگری می خواست، شروع کند، و من همان موضوعی را که آن ها برای گفتنش مشکل داشتند، پرسیدم : «برای حسین اتفاقی افتاده؟!» می توانســتم رنــگ پریــدۀ خــودم را در آینــۀ نگاهشــان ببینــم. خانــم حاج آقا با ته مایــه ای از ترحــم نگاهــم می کــرد. حاج آقــا گفــت: «یه ترکــش کوچولو خورده به کمرش.» گلویم خشــک شــده بود اما به خودم نهیب زدم که محکم باش. پرسیدم: «الآن کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟» حسین آقا بیدی نیست که با این بادها بلرزه. حتی راضی نمی شد بیمارستان بره. می خواست بمونه تو خط. بچه ها به اصرار آوردنش عقب.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313