#قسمت212
مجروحيت
مرتضي پارسائيان، علي مقدم
ابراهيم ادامه داد: وقتي در صحرا، بچه ها را به اين طرف و آن طرف مي برديم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان(عج) از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم بچه ها آرامش عجيبي داشتند، اكثراً خوابيده بودند. نسيم خنكي هم مي وزيد. من در مسير آن نسيم حركت كردم.
☘☘☘☘☘
چيز زيادي نرفتم كه به خاكريز اطراف مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم داريد؟ گفت: «ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود مي زنند و براي رزمندگان مي فرســتند.
خود من بايد بدنم تكه تكه شود تا بتوانم نسبت به اين مردم اداي دِين كنم!» ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود.
اما در اين مدت از فعاليت هاي اجتماعي و مذهبي در بين بچه هاي محل و مسجد غافل نبود.
@parastohae_ashegh313
#قسمت212
پس از دو ســال اولین بار بود که حســین اظهار می کرد که فرمانده اســت، آن هم غیرمستقیم. حتماً این مقدمه چینی ها برای رفتن به جبهه بود. می دانستم. شوخی تلخی کردم: «سال گذشته از پاخوردی امسال از کمر، این طور که پیش می ری، نوبت قلبت رسیده.» با خونســردی جواب داد: «قلب من همراهم نیســت که تیر و ترکش بخوره. وقتی می رم، می ذارمش پیش تو و بچه ها.» دلم غنج رفت. اگرچه تعبیری شاعرانه بود. امّا این تعبیر حرف دل حسین بود. خواســتم مثــل خــودش حــرف بزنــم، گفتم: «خُب، اگه دلت اینجا مونده باشــه، پس تیروترکش ها بالاتر می رن، اون وقت زبونم لال به سرت...» خندید «به سرم؟! سرم را که سال هاست به خدا سپرده ام. به همین خاطر، سری میان سرها درنیاورده ام.» کم آوردم و کوتاه آمدم. ساکش را بستم و قرآن بالای سرش گرفتم. تا آن روز او را مثل خانوادۀ یک رزمنده، بدرقه نکرده بودم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313