#قسمت215
مداحي اميرمنجر، جواد شيرازي
روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت زهرا 3 نمود. خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! مي گفت: اينجا مداح دارند، من هم كه اصاً صداي خوبي ندارم، بي خيال شو... اما مي دانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شود ترك مي كند.
❄️❄️❄️❄️❄️
در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود. بارها مي شد كه بدون بلندگو مي خواند.
در سينه زني خيلي محكم سينه مي زد مي گفت: اهل بيت همه وجودشان را براي اسام دادند. ما همين سينه زني را بايد خوب انجام دهيم.
@parastohae_ashegh313
#قسمت215
وپس از یک ماه برای چند روز آمد. ظاهراً سالم بود. تیر وترکش نخورده بود. امّا تمام صورت و دستش، مثل آبله مرغان بچه ها، شده بود. جوش های کوچک سرخ و بعضی ها چرکین؛ که پشه کوره ها بر پوستش نقش کرده بودند، قیافه اش را خنده دار کرده بود. فهمید و به شوخی گفت: «پشه های جزیرۀ مجنون از روی پوتین هم می گزند، چه گزیدنی!» و روزی که خواست برود، گفت: «انگار این خونه خوش یمنه.» پرسیدم: «چطور؟» ســال گذشــته از حج تمتع جا موندم. امســال قراره با تعدادی از بچه های جبهه، اگه قسمت بشه، عازم شیم. گفتم: «خوش به سعادتت.» مردان همسایه، اعضای شورای فرماندهی تیپ بودند با همسرانشان رفت وآمد داشتیم. همدیگر را می فهمیدیم امّا سفرۀ دلمان را پیش هم وا نمی کردیم. گاهی از زبان شوهرانشان از مدیریت و اخلاق حسین تعریف می کردند. تعدادی از آن ها قرار بود همان سال عازم حج شوند. پس از چند ماه حســین از جبهۀ جزیرۀ مجنون آمد و گفت: «قســمت نیســت چشــم من به گنبد خضرای پیامبر، منور بشــه باید بمونم. امّا ســهم من محفوظه و قــراره یــه نفــر جــای مــن بــره.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313