#قسمت261
فکه آخرين ميعاد
علي نصرالله
نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم.
ابراهيم كمتر حرف مي زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردان ها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي آمدند.
🌸🌸🌸🌸
يك لحظه چادر خالي نمي شد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را مي ديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت مي كنيم براي عمليات.
اگه با ما بيائي خيلي خوشحال مي شيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطاعات را بين گردان ها تقسيم كنم.
@parastohae_ashegh313
#قسمت261
و توضیــح داد کــه قــرار اســت، چهار نفــر از فرماندهان سپاه اولین دورۀ فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.1 حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه ای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوســتانش به نام ســعید اســلامیان2 با یک خاور آمد وســایل را بار زدیم. آقای اســلامیان مثل یک کارگر کار می کرد. عرق ریزان، وســایل را جابه جا می کرد و ما نمی دانستیم که او معاون لشکر بوده است. به تهران رفتیم. حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچــک بــا یــک آشــپزخانۀ تنــگ و تاریــک و بــدون آب گرم، بــدون حمام و انباری با یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چالۀ قام دین. پرسیدم: «چرا اینجا؟! بچه ها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟» گفت: «توان مالی من بیشتر از این نیست.» گفتم: «این خونه، هیچی نداره.» گفت: «سیدالشهدا رو که داره.» و با دست به مسجدی که دقیقاً رو به روی خانه بود، اشاره کرد. سردر مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود «مسجد سیدالشهدا.» مهدی به کلاس اول می رفت و وهب به کلاس ســوم. حســین هفته ای یک بار دست هر دوشان را می گرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی می برد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313