#قسمت268
تقریباً همۀ کســانی را که می شــناختم. صورت هایشــان ســوخته و گونه هایشــان اســتخوانی و لاغراندام شــده بودند. حســین را هم از دور می دیدم از شــادی در پوســت خــود نمی گنجیــد. دســت اســرا را یکی یکــی می گرفــت و مثــل یکقهرمان ملی آن ها را روی پشــت بام بلند می برد. کنارشــان می ایســتاد و گاهی نمی توانست. اشک شوقش را پنهان کند. فردا صبح زود دیدم که کاغذ و قلم برداشته و نامه ای خطاب به فرمانده کل ســپاه تنظیم می کند. به شــوخی گفتم: «جنگ که تمام شــد. داری وصیت نامه می نویسی؟!» جــواب داد: «از وصیت نامــه هــم مهم تــره، بــه آقا محســن نامــه می نویســم که من و همکارانم توی این چند سال امانت دارِ سپاه بودیم. حالا که توی کاروان اسرا از فرمانده ســپاه تا معاوناش هســتن، اونا بر من و معاونام ترجیح دارن و ما آماده ایم که کار رو تحویلشون بدیم و هرجا صلاح بدونن کار کنیم.» حســین نامه را نوشــت و مســئولین و شــورای فرماندهی ســپاه همدان و لشــکر انصارالحســین را بــا خــود بــه تهــران بــرد و یکــی دو روز بعد، برگشــت پرســیدم: «چی شد؟» گفت: «متأسفانه آقا محسن قبول نکرد ناچارم ادامه بدم، هرچند از ته دل راضی بودم که معاون حاج حمید نوروزی بشم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313