#قسمت273
ساکش را که تا نصفه خالی بود، باز کردم. چند تکه پارچه برای فامیل آورده بود. قبل از رفتن به حج، چندبار کتاب«حج» شریعتی را خواند و گفت: «خدا کنه توی این یه ماه به دنیا مشغول نشم.» ســرمان که خلوت شــد پرســیدم: «حســین تو یه چیزیت شده و نمی خوای بگی، مجروح شدی تو حج؟» پرسید: «مگه اونجا جبهه س که مجروح و شهید بده.» گفتــم: «آره، مگــه چنــد ســال پیــش ایــن وهابی های از خدا بی خبــر، حاجیا رو از بالای پل با سنگ و چوب و تیر و تفنگ، نمی زدن؟» خندید و گفت: «ای بابا، لیز خوردن کف حمام که گفتن نداره.» و در حالی که نفس می کشید و دست روی دنده اش می گذاشت ادامه داد: «صابون زیر پام بود، سرخوردم و افتادم و نمی دونم چرا از هوش رفتم. فقط یادم می آد که یه لحظه نفسم گرفت و داشتم خفه می شدم.» گفتم: «این یه اتفاق ساده س؟ این جور که تعریف می کنی، خدا عمرت رو دوباره نوشته.» آهــی کشــید و گفــت: «پروانــه، ایــن حرفت، منو یاد یه پیرمــرد نورانی توی کاروان انداخــت کــه روز آخــر بــه هــم می گفتیــم، ایشــا الله خــدا عمــری بده، دوباره ســال بعــد بیــام حــج، اون پیرمــرد در جــواب گفت من مطمئنــم که خونۀ خدا رو دوباره نمی بینم. همین که برگشتیم، به رحمت خدا رفت.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313