#قسمت274
گفتم: «اگه خدای نکرده به جای دنده و سینه ات، ضربه به سرت می خورد و...» حرفم را قطع کرد و با آرامش گفت: «من توی این اتفاقات تا آستانۀ مردن می رم ولی نمی میرم، چون همون جا از خدا خواستم که مرگم رو مثل متوسلیان و شهبازی و همت، قرار بده.» خندیــدم و بــه شــوخی گفتــم: «کــو جبهــه کــه تــو بخــوای بــری بجنگی و شــهید بشــی. جنگ تموم شــد. تو هم مثل بقیۀ رزمنده ها باید با زندگی بعد از جنگ، کنار بیای.» لبخندی زیرکانه زد: «پروانه، می خوای زیر زبون منو بکشی؟»بــا ایــن ســؤالش گیــج شــدم و منظــورش را نفهمیــدم تــا چند روز بعــد که دوباره مثل سال های جنگ، رفت و بعد از یک ماه برگشت. وقتی آمد، لباس کردی تنش بود. خودش که حرفی نزد. ولی راننده اش به وهب گفته بود که حاج آقا فرمانــده یــک عملیــات برون مــرزی بــوده که در عمق 051 کیلومتری کردســتان عراق، علیه نیروهای سازمان منافقین، انجام شده. وقتــی ایــن ماجــرا را از وهــب شــنیدم، فهمیــدم کــه چرا می گفــت: «تو می خوای زیر زبون منو بکشی.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313