eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت2⃣1⃣ 👕 دبستان که تمام شد مدرسه راهنمایی محل شان ث
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ ⃣1⃣ دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود. وقتی هلاک به خانه بر می گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی کرد. 🍂🍁 کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد. مامان می گفت: _ محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می خوام صورت ماهتو ببینم!😍 محسن دوباره هوشیار می شد. می گفت: _ نه! بی ادبیه من پامو اینجا دراز کنم! 💫⭐️ بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می کرد. اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف، زیبا و با حیا بود. 🌹تازه ریش درآورده بود. ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. بهش می گفتند: _ تو که سنی نداری! بزن اینا رو! گوش نمی کرد. می گفت: _همون که دین گفته! 🍄 چندین سال بعد که شهید شد، لپتاپ و موبایلش دست به دست می گشت. هیچ نقطه سیاهی توی آن ها نبود. اطرافیان می پرسیدند: 🌺 _ حاج خانم! اینطور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی، جواد و مصطفی حسودی نمی کنن؟! مامان می خندید و می گفت: _ نخیر! جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنن! 😅😍😉 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با ما همـراه باشیــد ... ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
هرچنــد نمی توانســتم اعتراضــم را بــه ایــن صحبتــش پنهان کنم امــا برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم: «سار اجان! فکر می کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بذاریم؟!» سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش می دید که می گوید: «ساراجان، صبور باش.» زهرا، دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفــت: «مــا کــه بــرای تفریح نمی ریم. بابا توی دمشــق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خونوادۀ سرداریم.» پــس از ماه هــا دوری، شــوق و اشتیاقشــان را بــرای دیــدنِ پدر می فهمیدم حتی می توانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری می کند. سعی کردم کمی آرامشان کنم، گفتم: «توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار، صلوات نذر کردم. شمام یک کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه.» انــگار حرف هایــم کمــی رویشــان تأثیــر گذاشــت و دلشــان قــرار گرفــت. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313