#قسمت314
پرسیدم: «کدام از خدا بی خبری این شایعه رو انداخته؟!» وهب که اصول بانکداری را خوب می شناخت جواب داد: «آن ها که از یک مُدل موفق بانکداری اسلامی آسیب دیدن.» حســین گاهــی روزی دو بــار بــه تهــران می آمــد و به همدان برمی گشــت. حرف نمــی زد. همیــن ســکوت غریبانــه اش، دلــم را می ســوزاند. دیگــر نگفتــم که من از وقــوع ایــن اتفــاق تلــخ، واهمــه داشــتم. فقط بــه دلداری گفتم: «حســین تو و دوســتات به خاطر خدا وارد این عرصه شــدین و حالا که کار به مشــکل خورده، برو مشکل رو با مسئولین مملکتی مطرح کن.» او کــه تــا ایــن لحظــه ســکوت کــرده بــود، صورتــش برافروخته شــد و بــا تندی و ترشرویی گفت: «به مسئولین کشور چه ارتباطی داره؟!» من هم غضبناک شدم و پرسیدم: «یعنی با روزی دو سه بار رفتنِ تو از تهران به همدان، این شایعه جمع می شــه و مردم به پولشــون می رســن؟» ســعی کرد خشــمش را بخورد و بر خودش مسلط شود و با طمأنینه گفت: «اگه خدا کمکمون کنه، بله.» گفتــم: «مــن دلــم طاقــت نمــی آره، باید بیام همدان، ببینم چه خبره، مگر آبروی تو یه شبه به دست اومده که بخواد، یه شبه از دست بره.» ســوار شــدیم و تا همدان تختِ گاز کرد. توی راه گفت: «عده ای به مخالفت از مــن و عــده ای بــه موافقــت، در مســجد جامــع شــهر تحصن کردن. ســردمداران مخالفین به ســپرده گذاران گفتن که حســین همدانی، پول شــما رو برداشــته و به دُبــی فــرار کــرده و عــده ای هم شــایعه کردن که بــه تل آویو رفته ام. حالا حق ندارم که خودمو به اونا نشون بدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313