#قسمت317
نه حرف می زد و نه تکان می خورد. غذا را هم از طریق یک لوله به شکل مایعات از راه بینی، داخل معده اش می فرستادند. این نگاهِ ثابتِ رو به آسمان، هر چشمی را می گریاند و هر دلی را می سوزاند، حتّی دل پدرم را که کمتر احساســاتی می شــد. مغرور بود و تودار. هنوز نمی دانســت که ده ســال اســت که خودش ســرطان خون دارد و اگر هم می دانســت، برایش مردن یا ماندن فرقی نمی کرد. امّا به ایران که نگاه می کرد،فرو می ریخت.هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شــد. خودش وقتی عید همان ســال، طبق رســم هرســاله عیدی درشــتی به تک تک فامیل داد. گفت: «این آخرین عیدیه که از دســتم عیدی می گیرین.» اگر مرگ عمه غیرمنتظره و غافل گیرکننده بود امّا رنگ رخســار پدرم، گواهی می داد که سرطان به تاروپود تنش پنجه انداخته و رفتنی است. حسین فقط پسر خواهر یا دامادش نبود. تکیه گاهش بود که وقت افتادگی ازش می خواست که دستش را بگیرد. حســین بردش بیمارســتان و دکتر دســتور بســتری داد و آب نخاعش را کشــید. یک ســاعت بعد پدرم، پرســتارها و دکتر را صدا زد. فکر کردند که می خواهد دردش را بگوید. همه آمدند. به دکتر گفت: «بخواب.» به پرستارها گفت: «یالله چرا معطلید، آب نخاع شــو بکشــین تا بفهمه، چی کشــیدم.» دکتر و پرستارها خندیدند. دکتر روحیۀ بالای پدرم را دید گفت: «باید شیمی درمانی بشی.» پدرم به لهجۀ همدانی گفت: «مُردن مردنه، خِرِّ خِرّشِ شیه؟!»1 سوزن سرم را از دستش جدا کرد. کف اتاق از خون پر شد. به حسین گفت: «بریم» و به ماندن در بیمارســتان و شــیمی درمانی تن نداد. حســین بارضایت پزشک، او را به خانه برد. بعد از دو سه روز رفت توی حالت کُما و سرِ یک هفته فوت کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313