#قسمت335
بعداز این ماجرا، گفتم: «حساب کردم شما دو ساله که از زمان بازنشستگیتون گذشته، همکارات اکثراً بازنشسته شدن. شما نمی خوای بازنشسته بشی؟»گفــت: «از خــدا خواســتم کــه یــه اربعیــن خدمت کنم یعنی چهل ســال، می دونی که چهل عدد کماله.» اسم اربعین، حس خوبی را در من زنده کرد. حسی مثل گرفتن کارنامۀ قبولی پس از آزمایش و امتحانات سخت. مثل امتحانی که حضرت زینب داد و با پیامش حماســۀ عاشــورا را جاودانه کرد یا مثل رســیدن یک میوه و افتادن از درخت. گفتم: «این روزها مردم برا پیاده روی اربعین آماده می شن. کمتر از یه ماه تا اربعین مونده، دست بچه ها رو بگیریم و بریم کربلا.» گفت: «به روی چشم سالار، فکر می کنم یه سفر خانوادگی دیگه باید بریم و بعد خودمون رو برا اربعین سال آینده آماده کنیم.» پرسیدم: «دوباره راهیان نور.» گفت: «حج عمره.» دید که از شادی بال در آورده ام گفت: «البته چند ماه دیگه.» آن قدر خبر خوشحال کننده ای بود که صبر برای رسیدنش هم لذّت داشت. مــن و حســین هــر کــدام جداگانــه به حج رفته بودیــم و حج خانوادگی، آرزوی شب های قدرم از خدا بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313