#قسمت337
ا خانم گوشش بدهکار این حرف ها نبود. در طواف دور چهارم که شد، گفت: «بسه» و طواف را رها کرد. یکی دو نفر چُغلی پیرزن را به مدیر کردند، مدیر بالاخره از کــوره در رفــت و حرفــی را کــه نبایــد می گفــت، زد: «خانم مگه اومدی تفریح، خیال کردی اینجا لوس آنجلسه، برو اول یه فکری واسه ناخن هات کن.» حســین از این شــیوۀ تذکر و امر به معروف مدیر کاروان ناراحت شــد و چون جمعیت خانوادگی ما در کاروان زیاد بود، این پیرزن با ما همراه شــد. حســین همه را نگاه می داشت تا پیرزن برسد. پیرزن از حسن رفتار و حُسن خُلق حسین به حدی خوشش آمد و با جمع ما خودمانی شد که به حسین می گفت: «پسرم دستمو بگیر» حسین می خندید و به من می سپردش. وهــب و خانمــش و نــوه ام فاطمــه هــم بــا یک کاروان دیگر به ما ملحق شــدند خواهر کوچکم افســانه و شــوهرش هم در کاروان ما بودند. به نیابت از خواهر بزرگمــان ایــران، اعمــال عمــرۀ مفــرده را انجــام دادیم. همه جا با ما بود. درســت مثــل روزهــای کودکی مــان کــه شــب ها بــا آن دســت های مهربانش دســت من و افسانه را می گرفت، تا لبۀ پشت بام می برد. وقتی از نردبان چوبی بالا می رفتیم، هوامان را داشــت که نیفتیم. دراز می کشــیدیم. ســتاره ها را مال خود می کردیم. بادست ودل بازی ستارۀ دنباله دار را به من می داد و ستاره های روشن و درشت و براق را به افسانه و مثل مامان ها برای خودش چیزی نمی خواست. حالا روزهای آخر سفرحجمان بود بنا به درخواست ما، مدیر کاروان، مجلس دعایی برای شفای ایران برپا کرد. اول زیارت عاشورا خواندیم با التماس دست به دعا برداشــتیم حال و روزم به قدری برگشــت که احســاس کردم کنار ایران نشسته ام و صدای مرا می شنود. زیر لب خطاب به او نجوا کردم «ایران جان، می دونم که صدای منو می شنوی. خودت از خدا بخواه که شفا پیدا کنی یا خدا از تو راضی بشه. عذاب می کشم که چهار سال ساکن و صامت یه گوشه افتادی و داری مثل شــمع، بی صدا می ســوزی و آب می شــی. خواهر مظلومم یا شــفات رو از خدا بخواه یا بخواه که ازت راضی بشه.» هنــوز دعــا بــه «اَمَّــن یجیــب» خوانــدن نرســیده بود که تلفن امیــن زنگ خورد و رفت یک گوشه، نگاهش کردم. او هم نگاهی به من انداخت. به دلم برات شد که خبری در مورد ایران شنیده و دلم راست گفته بود. پرسیدم: «ایران؟!» گفت: «رفت.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313