#قسمت53
تــوی ایــن ســال ها هــر وقــت این شــجاعت و نترســی آن هــا را می دیدم، به جای تعجب کمی خوف می کردم که نکند، روحیه شــان شــبیه مردها شــده باشد، خوفی که به لطف خدا هیچ وقت دوامی نداشت و بلافاصله با انجام کاری ظریف و زنانه از بین می رفت و جای خود را به دنیایی دلدادگی می داد. نمی دانم فاصلۀ زینبیه تا حرم حضرت رقیه چقدر بود. به حدی غرق در افکارم بودم که زمان و مســافت را نفهمیدم. حســین ماشــین را توی یک بازار قدیمی نگه داشت که خیلی زنده تر و آرام تر از دیگر مناطقی بود که در دمشق دیده بودم. درست است که ترس و دلهره در چشم تک تک آدم هایی که در بازار بودند موج می زد اما به هرحال برای کسی که از زینبیه می آمد و اوضاع واحوال آن منطقه را دیده بود، همین رفت وآمد مردم ولو کاملاً غیرعادی جلوۀ آرام تر و امن تری را در ذهن متبادر می کرد. از داخل همان بازار عبور کردیم و رســیدیم به حرم حضرت رقیه. از دور چند نفری را توی حیاط حرم دیدم، انگار واقعاً اینجا امن تر از زینبیه بود. وارد صحن که شدیم، پر از کفش بود، از دمپایی های بندانگشــتی عربــی گرفتــه تــا کفش هــای لنگه به لنگۀ کــودکان.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313