#قسمت61
. حسین به جبهه بازگشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان. رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است. وقتــی بعــد از چنــد لحظــه از فضــای یادآوری این خاطره بیرون آمدم، ابوحاتم هنــوز داشــت بــه حرف هایــش ادامــه می داد. انگار او هــم خاطراتی از زبدانی داشــت که از پدر شــهیدش شــنیده بود و اتفاقاً با خاطراتی هم که چند لحظه پیش داشــتم مرورشــان می کردم، بی ربط نبود. او که معلوم بود کاملاً با افتخار صحبــت می کنــد، می گفــت: «زبدانــی، محــل تولــد مقاومــت لبنــان و پیدایــش حزب اللهــه. حتــی ســید مقاومــت هم از ثمرات آموزش هاییه کــه رزمندگان ایرانی سال ها قبل، همین جا به شیعیان لبنان دادن.» مســیر دو ســاعت و نیمــۀ دمشــق تــا بیــروت بــه کنــدی می گذشــت و حرکــت خودروهای مردمی که از ترس هجوم تکفیری ها به ســمت لبنان می گریختند، آهنــگ رفتنمــان را کندتــر هــم می کــرد. به غیــر از خودروها، حاشــیه های جاده نیز، از انبوه زنان و کودکان و پیرمردهایی که بار و بنۀ چند روزه ای صرفاً برای زنده ماندن با خود به دوش می کشــیدند، پر بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313