#قسمت74
صبــح زود آفتاب نــزده، منتظــر بودیــم کــه حســین بیایــد ســراغمان و بــه زیارت خانم زینب برویم. اما ابوحاتم آمد. از نگاهم فهمید که دنبال حسینم. گفت: «ابووهب رفت سر پروژه.» نپرسیدم پروژه چیه یا کجاست. هوای رفتن به حرم آن قــدر ســرحالمان کــرده بــود کــه زودتر از همیشــه، قبراق و آماده شــده بودیم. امین جلو نشست، ما عقب و حرکت کردیم. خیابان ها، خلوت تر و سروصدای تیراندازی بیشتر از بار قبلی بود که به حرم رفته بودیم. ابوحاتم گفت: «تک تیراندازاشون، صبح تا شب، پشت تفنگ های دوربین دار، توی ساختمان های اطراف خیابونا کمین کردن و منتظرن تا هرکسی رو که از اینجا عبور کنه، بزنن.» بــه زینبیــه نزدیــک شــدیم. تــوی خیابــان اصلــی منتهــی بــه حرم، بــا فاصلۀ هر بیست متر، یک دیوار بتونی پیش ساخته را طوری گذاشته بودند که ماشین ها نتواننــد بــا ســرعت از بیــن آن هــا عبــور کننــد. پشــت دیوارهــا هم چنــد جوان یا نوجــوان ســوری بــا آر.پی. جــی و تیربــار نشســته بودنــد تــا مبــادا، تکفیری ها با عمیات انتحاری خودشان را به حرم برسانند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313