#قسمت78
شاید این احساس نگرانی تأثیر خاطره ای بود که امین به نقل از ابوحاتم دربارۀ رفتن حســین به کِفِریا گفته بود. حســین قاشــقش را که جلوی دهانش معطل مانده بود، توی دهان گذاشــت و گفت: «امّا من شــما رو ســپردم به خدا و اصلاً نگرانتــون نیســتم چــون ایــن جنگ رو ادامۀ عملیــات الی بیت المقدس می دونم. ما خودمون رو توی این راه به خدا سپردیم!» زهرا ســادگی کرد و حرف شــوهرش را لو داد: «اما برای آزادســازی خرمشــهر در کنار شــما، محمود شــهبازی بود. همت بود، وزوایی بود. خودتون تو ســفر راهیان نــور کــه بــا هــم بــه خوزســتان رفتیــم، می گفتید که 41 شــب از کارون تــا روی جاده اســفالت اهواز ـخرمشــهر با یه گروه برای شناســایی می رفتید، امّا اینجا تک وتنها به شناسایی...!» حســین گرهــی تــوی ابروهایش انداخت. می دانســت کســی غیــر از ابوحاتم از رفتن به شناسایی خبر نداشته و زیرچشمی نگاهی به امین کرد و با زیرکی ای که داشت، فهمید که ابوحاتم برای امین ماجرا را گفته و امین برای ما. به امین حرفــی نــزد و ســر چرخانــد ســمت زهــرا و گفــت: «حرفات بوی برگشــتن به ایران می ده، نمی خوای که خانم رو تنها بذاری، می خوای؟!» زهرا که خوب حرف پدرش را درک کرده بود و جدیت او را در کار می شناخت، دســت هایش را شــانه وار کشــید توی محاســن سپید پدرش و با مهربانی گفت: «بابا، هرجا که بری، باهات میام، خیالت راحت باشه.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313