#قسمت87
زمســتان از راه رســید و مجســمه های بابانوئــل بــا آن ریــش ســفید بلنــد و کلاه قرمز منگوله دارش به درختان کاجِ کوتاه، اضافه شــد و خیابان های بیروت پر شــد از چراغ های رنگی که چشــمک زنان، روشــن و خاموش می شــدند تا برای مسیحیان پیغام آور شادی باشد؛ پیغام فرا رسیدن سال نوی مسیحی. بیروت جای عجیبی است، یک پایتخت آسیایی که شیعه و سنی، دَروزی و مسیحی با گرایش های حزبی مختلف، غالباً به منافع مشترک ملی و استقلال می اندیشــند و حــزب الله را حافــظ ایــن منافــع می داننــد. مســلمانان چه شــیعه و چه ســنی در شــادی عید ســال نوی مســیحیان ســهیم اند؛ اما من و دخترانم باوجود این امنیت، آرامش و نشاط اجتماعی، همچنان دلمان در دمشق بود. از طرفی حسین تأکید داشت که «در بیروت آرام و امن بمانید.» و از طرفی ما اصرار داشــتیم که «به دمشــق برمون گردون.» ســرانجام حســین پافشاری بیش از حدّ ما را که دید، تسلیم شد. عصر روز بعد از کریسمس، ساک هایمان را بستیم. حسین پشت فرمان نشست و راهی دمشق شدیم. پشت سرِ ما، خودرویی می آمد که محافظ حسین، داخل آن بود. اسم محافظ هم حسین بود، بسیجی ای با ریش بلند که به قول حسین قیافه اش داد می زد که ایرانی است.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313